روشهای ایرانی (بهروز رضایی منش)

استادیار گروه مدیریت دولتی دانشگاه علامه طباطبایی

روشهای ایرانی (بهروز رضایی منش)

استادیار گروه مدیریت دولتی دانشگاه علامه طباطبایی

مبانی فلسفی مدیریت اسلامی

پیش فرض های معرفت شناسی در مدیریت اسلامی


بررسی اجمالی معرفت شناسی علوم تجربی بالعموم و علم مدیریت به طور خاص، در این مقاله، جایگاه این علوم در بین معارف بشری بازشناسی شده و سپس به تبیین معرفت شناسی مدیریت اسلامی به عنوان پیش فرض مهم برای ورود به دانش مدیریت اسلامی پرداخته و آبشخورهای معرفتی ای را که این دانش از آن تغذیه می نماید، شناسانده شد، تا هم توجیهی معقول برای چنین دانشی فراهم آید و هم مبادی و لوازم منطقی برای ورود به این دانش شناساییگردد. این مقاله توانسته است بر این نکته تأکید کند که علم مدیریت همچون تمامی شاخه های علوم انسانی متأثر از مبادی و مبانی خاص معرفتی است و تحت تأثیر آن مبانی، روش و منابع نیز معین می گردد.

در حال حاضر منبع و روش هردو محکوم نوعی معرفت شناسی حس گرایانه شده است که باعث گردیده از دیگر روش ها و منابع معرفتی آگاهانه عدول نماید. آنچه معرفت شناسی دینی در اختیار می گذارد، علاوه بر تأیید برخی کاربرد روش ها و منابع معرفتی دیگر، با شکستن نگرش انحصارگرایانه آنها، روش ها و منابع دیگری را فراروی امر پژوهش قرار می دهد. استفاده از منابع وحی، بدیل دیگری است که معرفت شناسی دینی ارائه می دهد و مدیریت اسلامی با تأثیرپذیری از این نوع معرفت شناسی، بسطی دیگر در موضوعات و روش های خود پیدا می کند. مقاله حاضر رویکرد معرفت شناسانه را بازبینی کرده، تأثیر آن را در حوزه های متنوع مدیریتی بیان می کند.

واژه های کلیدی: پیش فرض های معرفت شناسی، مدیریت اسلامی، معرفت شناسی دینی، تعارض علم و دین.

۱) پیش فرض های معرفت شناسی در مدیریت اسلامی

اگر مدیریت اسلامی را مجموعه قضایایی بدانیم که در مورد موضوعات خاص و از روش خاص بحث می کنند، به طور منطقی، این قضایا بدون مبادی و مبانیِ نظری قابل حصول نیستند. مبادی و مبانی، شکل دهنده و جهت دهنده اند و نیز در روش، بر این قضایا (گزاره ها) تأثیر می گذارند. اشتقاق گزاره ها یا قضایا از این مبانی نیز، قهری، طبیعی و منطقی است و منظور از «پیش فرض» این گونه مبانی است; بنابراین، پیش فرض ها، بنای نظری و زیرین مجموعه گزاره های مدیریت اسلامی هستند که گزاره ها به طور منطقی با آنها در ارتباط اند و در پیوند با یکدیگر از آنها بهره می جویند; به عبارت دیگر، این مبانی، هم گزاره ها را شکل می دهند و هم به آنها انسجام می بخشند; هم چنین در روش تحقیق و به دست آوردن گزاره های مدیریت اسلامی نقش دارند. مبانی نظری چنان اند که استفاده از هر ابزاری را برای کشف گزاره ها و داوری در مورد صدق آنها جایز نمی دادند و خود جداگانه برخی ابزار صلاحیت دار معرفتی و منطقی را برای کشف و داوری معرفی می کنند.

به نظر می رسد پیش فرضی که در تحقق موارد فوق نقش اساسی دارد، «معرفت شناسی» و یا نظریه شناخت است. این بحث به بیان ماهیتِ معرفت منابع معرفت و حدود و مرزهای معرفت می پردازد. از مجموع آنچه در معرفت شناسی حاصل می آید، می توان هندسه ای از گزاره های معرفتی را در مورد مدیریت در نظر آورد که افزون بر کاربرد عینی و بیرونی، در درون خود نیز از تعامل و هماهنگی برخوردارند.

۱.۱) تعریف واژه ها

الف) پیش فرض

پیش فرض عبارت است از آنچه در ابتدای تحقیق، اقامه برهان یا بحثی، «پذیرفته شده» تلقی می گردد (آندره لالاند، ۱۳۷۷، ص۶۱۵). نگرش به هستی، انسان و دیگر تمایلات متافیزیکی، از جمله پیش فرض هایی هستند که قبل از ورود به هر تحقیقی، به موضوعات و مسائل مورد تحقیق تعیّن می بخشند. دلیل استعمال عنوان پیش فرض بر این گونه نگرش ها و تمایلات را، تلقی اثبات ناپذیر بودن آن نگرش ها و تمایلات دانسته اند. این نوع تلقی از مباحث متافیزیکی، ناشی از تشکیک هایی است که در فلسفه مغرب زمین بر آن روا داشته اند; اما از آنجا که این گونه مباحث در بین متفکران و فیلسوفان اسلامی از جایگاه عقلی برخوردارند، به کاربردن عنوان پیش فرض بر چنین مباحثی، با قدری تسامح همراه است. انگیزه هم نوایی در گفتوگو و مفاهمه، ما را بر آن داشت که تا حد امکان، از اصطلاحاتی استفاده گردد که ظرف مناسبی برای ایجاد این ارتباط باشد.

ب) معرفت شناسی

معرفت شناسی، یکی از موضوعات مهم فلسفی معاصر است که ذهن بسیاری از اندیشمندان را به خود مشغول ساخته است. معرفت شناسی را طبق دیدگاه «ادوارد » می توان این گونه تعریف کرد: «علمی است که درباره ماهیت شناخت های انسانی و کیفیت ارزیابی آن و امکان یا عدم امکان توجیه پذیری آن گفتوگو می نماید».

ج) مدیریت

اصطلاح مدیریت در بین صاحب نظران، تعریف های متعددی دارد و هر صاحب نظری بر اساس برداشت و حیطه مطالعاتی خود تعریف تازه ای از این واژه ارائه داده است. در برخی از فرهنگ ها، مدیریت این گونه تعریف شده است: «مدیریت، هنر هماهنگ کردن عناصر یا عوامل تولید به سوی رسیدن به اهداف سازمانی است». هم چنین از دریچه مطالعات رفتاری، مدیریت چنین تعریف شده است: «فرایند کارکردن «با» و «از» طریق افراد، گروه ها و سایر منابع، در جهت دست یابی به اهداف سازمانی» (هرسی و بلانچارد، ۱۳۶۵، ص۵).

دست آورد این دو تعریف و دیگر تعریف های موجود در کتاب های مدیریت این است که مدیریت، از سه جزء اصلی تشکیل شده است: اهداف; منابع و امکانات، اعم از انسانی و غیرانسانی; و وظایف و فعالیت هایی که در مورد منابع و امکانات برای رسیدن به آن اهداف صورت می گیرد.

د) مدیریت اسلامی

اصطلاح مدیریت اسلامی از دو واژه مدیریت و اسلام ترکیب یافته است. مدیریت :.7<ر ترکیب با اسلام، خصوصیتی می یابد که با دیگر ویژگی های مدیریت، متفاوت است. علم مدیریت ناظر به واقعیتی است که در ظرف مشخصی از زمان و مکان تحقق یافته است. تحقق عینیِ این دانش، با فرهنگ و ویژگی های زمان آن مرتبط است. هرچند مدیریت به معنای عام آن دارای سابقه تاریخی بلندی است. اما آنچه با نام علم مدیریت در عصر حاضر مطرح می شود، محصول آگاهی های فزاینده ای است که بعد از جنگ دوم جهانی نسبت به اهمیت کیفیت مدیریت و تأثیر آن در زندگی نوین انسانی به عمل آمد و موجب تجزیه و تحلیل و مطالعه وسیله فراگرد مدیریت، محیط و تکنیک های آن شد (هارولد کونتز، ۱۳۷۸، ص۹).

بنابراین، برای بررسی انطباق پذیری دیدگاه های اسلامی بر مفاهیمی چون مدیریت، باید به پیشینه و سیر تکون و رشد آن توجه داشت. نمی توان صرفاً با انتزاع مفاهیم تجریدی، به تطبیق آنها با مفاهیم اسلامی پرداخت; این گونه مطالعات تطبیقی، نیاز به دقت زیادی دارد تا اشتباه و اختلاط پیش نیاید. کار معنایابی دقیق واژه ها در حوزه مدیریت و یا حوزه مفاهیم اسلامی، با نگاهی به پیشینه تاریخی و کاربرد واژه ها و اصطلاحات در جامعه و فرهنگی که آن واژه و اصطلاح در آن رشد و نمو یافته، از لوازم ضروری و انکارناپذیر این گونه تحقیقات است. گرچه ارائه تعریفی دقیق و جامع از مدیریت اسلامی کاری دشوار است، به ناچار باید تعریفی ارائه داد که تا حدودی خطوط کلی آینده بحث را مشخص سازد.

تعریف مورد نظر چنین است: «مدیریت اسلامی، مجموعه ای از گزاره ها یا مفاهیم دقیق و مشخص و مرتبط با یکدیگر و برگرفته از منابع اسلامی ب:/..ده، ناظر به نحوه اداره افراد و منابع در جامعه و سازمان برای رسیدن به اهداف از پیش تعیین شده است». این تعریف، در پی دست یافتن به یک نظام مدیریت اسلامی است که بر اساس نظام معرفتی خاصِ مبتنی بر گزاره های حامل بار معانی و مفاهیم دقیق و منسجم شکل می گیرد. این گزاره ها جهت دهنده و تعیین کننده کیفیت بهره گیری از انسان، به عنوان عنصر اصلی و مهم، و دیگر امکانات مادّی، در نیل به اهداف مشخص اند.

پیش از ورود به بحث اصلی، یعنی معرفت شناسی مدیریت اسلامی، باید جایگاه معرفتی علم مشخص شود تا از این راه، پارادایم های معرفتی حاکم بر علوم تجربی تبیین، و تمایزی که از این طریق بین علوم انسانی و طبیعی گذاشته شده است، روشن گردد. این بحث به عنوان مدخلی برای بحث پیش فرض معرفت شناسی مدیریت اسلامی، اهمیت فراوانی دارد.

۲) علم چیست؟...

۴) معرفت شناسی و ارکان آن

۵) معرفت شناسی در قرآن مجید

۶) تأثیر معرفت شناسی دینی (عقلی ـ نقلی) بر دانش مدیریت اسلامی

در حوزه فرهنگ فلسفی اسلام، بین معرفت شناسی قرآنی و فلسفی (عقل) تمایزی نیست. از آنجا که عقل و وحی دو ابزار مهم شناخت عالم واقع هستند، محصول این دو هم، مکمّل و مؤیّد یکدیگر است; بنابراین، تعبیر معرفت شناسی دینی، جمع کننده بین معرفت شناسی عقلی و نقلی است و هر دو را شامل می شود.

در بحث از تأثیر معرفت شناسی دینی بر مدیریت اسلامی، به دنبال پاسخ گویی به چند سؤال هستیم: از دیدگاه معرفت شناسی ماهیت مدیریت چیست؟ بر اساس تقسیم بندی به عمل آمده در مورد صورت های ذهنی، باید بررسی شود که مدیریت چه نوع مفهومی است؟ ابزار شناخت در مدیریت اسلامی کدام است؟ جایگاه علم مدیریت در معرفت شناسی دینی چیست؟ و در هنگام تعارض بین یافته های ابزار سه گانه شناخت، چه راه حلی برای رفع تعارض پیشنهاد می شود؟

۱.۶) ماهیت «مدیریت» از منظر معرفت شناسی دینی

مدیریت، دانشی است در مورد سامان دهی زندگی جمعی انسان ها. این دانش، عهده دار تبیین قواعد و دستورالعمل هایی است که بر اساس آنها، به گروه های جمعی انسان ها، خواه در شکل خرد آن یعنی سازمان، یا در سطح کلان آن یعنی نظام اداری، روش ها و تکنیک های اداره افراد در رسیدن به اهداف مشترکشان آموخته می شود. این قواعد و دستورها، بر شناخت های هستی شناسانه و انسان شناسانه مبتنی هستند; بنابراین، بر اساس شناخت های توصیفی از هستی و انسان، نظریه های تجویزی ارائه می شود. از آنجا که این نظریه ها مبتنی بر نظریه های توصیفی از عالم اند و فرض این است که عالم تکوین، بر اساس حکمت و عدالت آفریدگار تکوّن یافته و تابع مصالح عالی اوست، پس، مبتنی بر این ادراک از هستی هم، تابع مصالح (در اوامر) و مفاسد (در نواهی) واقعی است.

۲.۶) ابزارهای معرفتی در مدیریت اسلامی

در جای خود ثابت شده است که سه نوع ابزار معرفتی برای کشف عالم واقع وجود دارد: ابزار حسی، عقلی و قلبی. درباره ابزار حسی گفتیم که حس به تنهایی نمی تواند دانش را در اختیار انسان قرار دهد. حس، تنها مفاهیم تصوری را بدون آن که تصدیق عالم محسوسات را داشته باشد، در اختیار انسان قرار می دهد. اگر این تصورات بخواهد در قالب تصدیق و گزاره های علمی تجربی قرار گیرد، لازم است با استمداد از قضیه بدیهی اوّلیِ «امتناع اجتماع متناقضین»، صدق آن احراز شود; به علاوه، چون پدیده های اتفاقی نمی توانند دایمی یا اکثری باشند، به یک قضیه کلی صادقِ موجّه نیاز است و این هر دو، یعنی امتناع اجتماع متناقضین، و کبرای کلی، از براهین عقلی اند; بنابراین، علوم تجربی، از یک سو از داده های منفرد حس بهوسیله ابزارهای مشاهده ای بهره می برد و از سوی دیگر، با وام گرفتن از برخی تصدیقات عقلی، به نتایجی دست می یابد که افزون بر صادق بودن، دارای سور کلی، یعنی قابلیت تعمیم بر دیگر موارد مشابه هستند.

اما اینکه آیا نتیجه این چنینی، می تواند منبعی برای دانش مدیریت اسلامی قرار گیرد، محل بحث و اختلاف نظر است. برخی حکمای اسلامی، فرآورده های عقلی و تجربی (یا برهانی) را، قسیم نقل تعبدی قرار می دهند و هر دو را زیرمجموعه دین برمی شمارند. «در تمام کتاب های اصول آمده است که منابع غنی فقه، قرآن، سنت، عقل و اجماع است. اجماع به سنت برمی گردد، ولی عقل، مستقل است. برنامه ریزی درباره ی عمران و آبادانی کشور، ]...[ اگر با عقل سلیم و به دور از هوا و هوس صورت بگیرد، منتسب به دین است» (جوادی آملی، ۱۳۷۵، ص ۶۶).

براساس این دیدگاه، محصولات عقل تجربی، یکی از منابع تغذیه کننده ی دانش مدیریت اسلامی است; و اندیشه تقابل بین مدیریت علمی و فقهی (مدیریت مبتنی بر نقل)، با این پیش فرض صورت گرفته است که دین، فقط در قرآن و روایت خلاصه می شود; «در حالی که دین می گوید: آن چه عقل مبرهن می فهمد، فتوای من است. مسأله رهبری و مدیریت جامعه نیز یک امر عقلی است و اگر بر فرض در آیات و روایات، حکم صریحی درباره ی آن نیامده باشد، عقل سلیم به صورت واضحی بدان حکم می کند و همین حکم عقل، دستور خداست» (همان).

در خصوص کاربرد این دانش تجربی در مدیریت، باید گفت که بین دو مقام مفهوم و مصداق، تفاوت وجود دارد. آنچه عقل سلیم و مبرهن به آن می رسد، وجود نظم و انضباط در جوامع انسانی و پرهیز از هرگونه هرج و مرج است. این مفهوم کلی که نتیجه عقل عملی است، دایمی و ثابت است و هیچ گونه زوال و تغییری ندارد، اما این که چگونه می توان به این نظم و انضباط راه یافت، دانش های بشری تجربی، مصادیقی را نشان داده اند که برخی از آنان به دنبال تأمین آن غرضِ عقلی ناب هستند. این مصادیق، ممکن است در هر عصری و بین هر قومی متغیر و متفاوت باشند و وجود چنین تغییر یا تفاوتی، مانع از دینی بودن آنها نمی شود. چنانکه مصادیق دیگر موضوعات شرعی هم ممکن است دچار چنین تغییری شوند; و در مقام داوری در انتخاب بین مصادیق متعدد، این عقل است که رجحان هر کدام را در تأمین کنندگی آن غرضِ اصلی عقلی درک می کند (جوادی آملی، ۱۳۷۶، ص ۱۵).

اما برخی دیگر از صاحب نظران، تمامی آنچه را عقل بشری ثابت می کند، جزو دین نمی دانند: «ما نمی گوییم هر چه عقل اثبات کند، جزء دین است. بر عکس، چیزهایی که در قلمرو دین است، با عقل هم اثبات می شود; نه هر چه عقل اثبات کند، جزء دین است. پس اینکه کسانی مطرح می کنند که اگر شما دایره دین را این قدر وسیع می گیرید، پس مسائل کیهان شناسی هم در دایره دین است، مسائل میکروب شناسی هم در دایره دین است، جواب این است که نه، دین شامل اینها نمی شود» (مصباح یزدی، ۱۳۷۶، ص۱۵).

دسته ای دیگر از کاربردهای عقلی وجود دارد که از داده های حسی مستقل است. همان گونه که گذشت، داده های حسّی در برخی موارد نقش مبادی تصوری را برای برهان های عقلی ایفا می کنند و درنتیجه، عقل با به کارگیری روش قیاسی، از آن داده های حسی، نتیجه اطمینان بخش و تعمیم پذیری می گیرد; اما دسته ای دیگر از داده های عقلانی هستند که هیچ گاه نیازمند داده های حسی در شکل گیری نتایج خود نیستند; بلکه مستقل از تصورات حسی اند. این گونه داده ها، به دو دسته عقل نظری و عملی تقسیم می شوند. عقل نظری، ناظر به شناخت هستی است و بیش تر در فلسفه کاربرد دارد; اما عقل عملی، ناظر به باید و نبایدهای عملی است و کاربرد آن در صحنه عمل است. البته عقل عملی، مبتنی بر عقل نظری است و با آن رابطه تولیدی دارد. آنچه برای دانش کاربردی مدیریت اهمیت فراوانی دارد، عقل عملی است.

بدیهی است که خداوند متعال برای رهنمون سازی انسان به سعادت ابدی، احکامی را به نحو الزامی بر عمل، و احکامی را به نحو الزامی بر ترک جعل نموده است. این احکام، تابع مصالح و مفاسد واقعی هستند. راه فهم این احکام نیز، یا عقلی است و یا نقلی. دلیل نقلی بعداً با عنوان ابزار قلبی خواهد آمد، اما دلیل عقلی نیز یکی از راه های فهم آن احکام است و پیروی از آن در جهت کسب منفعت (در مصالح) و دفع ضرر (در مفاسد) ضروری است; و چه بسا تکنیک هایی که در دانش مدیریت مطرح شده است، انسان را در تدارک مصلحت واقعی یاری رساند که در این صورت لزوم به کار بستن آن تکنیک، حتمی است; برای مثال، جلوگیری از اتلاف و به هدر رفتن نیروهای سازمانی، از ضروریات عقل عملی است که تابع مصلحت واقعی است و البته این مصلحت، برگرفته از نگرش خاص نظری به انسان است. این ضرورت، تحقق نمی یابد مگر با رعایت برخی استانداردهای علمی که در دانش مدیریت مطرح است; به طور نمونه، برنامه ریزی مناسب و عقلانی، تا حدودی مانع از فرسایش نیروها می شود، بنابراین، لازم است برای تأمین آن ضرورت که از اقتضائات عقل عملی است، از این تکنیک بهره جویی شود.

مورد دیگر کاربرد عقل عملی، در تعیین برخی لوازم عقلی برای تحقق احکام شرعی تکلیفی است. گرچه مستند آن احکام، نقل است، تحقق آن نیازمند به مقدماتی است که بدون تحقق آنها حکم شرعی محقق نخواهد شد; برای مثال، توصیه های برخی آیات و روایات درباره ی لزوم مشورت در هنگام تصمیم گیری، از جمله مواردی است که تحقق مطلوب آن جز با اطلاع جامع از تکنیک های مشاوره ـ که در منابع علمی آمده است ـ میسور نخواهد بود. این تکنیک ها، به صورتی مطلوب، تأمین کننده ی مصلحتی هستند که شارع برای تدارک آن، به لزوم مشورت حکم کرده است; بنابراین، لازمه عقلی و منطقی تحقق شایسته چنین حکمی، آشنایی و اِعمال آن تکنیک هاست; درنتیجه، احکام عقلی، که مبتنی بر شناخت های نظری عقل اند، در هر دو صورت دلالت مطابقی یا التزامی، از ابزارهای مهم تغذیه دانش مدیریت اسلامی به شمار می آیند.

ابزار معرفتی قلب نیز یکی از ابزارهای معرفتی مهم و اساسی در تغذیه دانش مدیریت اسلامی است. معارف به دست آمده از راه شناخت قلبی، به دو صورت بیواسطه یا با واسطه است. شناخت قلبی بدون واسطه، چیزی است که نصیب پیامبران و ائمه(علیهم السلام) در سطح عالی، و عارفان و مؤمنان صالح و سالک در سطح نازل تر می گردد و گاه از آن به تجربه دینی تعبیر می گردد. اما معارفی که با واسطه از این راه به دست می آید، عبارت از بیان نقلی یا رفتار عملی آن مشهودات معرفتی است. پیامبران و ائمه(علیهم السلام)، آنچه در عالم شهود در قالب وحی یا الهام دریافت نموده اند، برای دیگران به شکل گفتاری یا رفتاری بازگو می کنند. بیان پیامبران به صورت کتاب آسمانی و سنت، و بیان ائمه به صورت سنّت تقریر می گردد. آنچه تابعان و مؤمنان از این شهود نبوی و علوی سهم می برند، همان معارفی است که در قالب گفتار یا رفتار به آنان می رسد; بنابراین، نقل و فعل معصوم (نبی و امام) جلوه های تنزّل یافته آن معارفی است که به صورت مستقیم از عالم غیب شهود کرده اند. سطح عالی این معرفت شهودی مخصوص معصومان(علیهم السلام)است، اما دیگران هم با فراهم آوردن مقدماتی مانند تهذیب نفس و ریاضت های پسندیده، به مقامی راه می یابند که حقایق عالم را شهود می کنند.

امروزه، یکی از ضعف های مهم و عمده علم مدیریت فقدان چنین معرفت هایی در ساختار این علم است. با انحصار یافتن ابزار کسب معرفت به عقل تجربی، این دانش از بسیاری منابع معرفتی دیگر محروم شده است. در دانش مدیریت اسلامی این خلأ با به کار بستن چنین معارفی پر می شود. رویکرد تدریجی عالمان علم مدیریت به شناخت های غیرتجربی و دخالت دادن آنان در فرآیند علم مدیریت، فرصت مناسبی را در اختیار عالمان اسلامی قرار می دهد تا با تحقیق مناسب و روی آوری دوباره به معارف دینی ـ که تلقی یافته از شهود معصوم است ـ و ارائه راهکارهای عملی برای تشویق و تکامل انسان ها، در کنار عقل نظری، به شهود عینی در راه کسب معارف نیز راه یابند و افزون بر جبران ضعف ها و خلأهای موجود در ساختار معرفت بشری، باعث تحوّل و تکامل آن و راه یافتن به فضاها و محیط های معرفتی دیگر شوند و از این راه، هم به معرفت بشری سمت و سوی درستی بدهند و هم به غنی سازی آن کمک کنند.

ممکن است تعدد ابزارهای معرفتی در دانش مدیریت اسلامی، افزون بر تبعات مبارکی که به آن اشاره شد، مشکلات فراوانی را هم فراهم آورد. مشکل مهم و اساسی که به بحث این مقاله هم ربط وثیقی دارد، تعارض بین داده های معرفتی است. گفتیم که دانش مدیریت اسلامی از سه ابزار معرفتی حسی، عقلی و قلبی تغذیه می کند. گاهی این سه ابزار داده هایی را ارائه می کنند که با یکدیگر تعارض ظاهری دارند و این مسأله مشکل عمده ای را در راه معرفت به عالم خارج ایجاد می کند. این تعارض ها برآمده از پیش فرض هایی است که به صورت گذرا به آن می پردازیم.

۷) تعارض و پیش فرض های آن

یافته هایی که از راه های گوناگونِ کسب معرفت به دست می آیند، از سه صورت خارج نیستند: در تأیید یکدیگرند; یا در تعارض با یکدیگرند; و یا ناظر به یکدیگر نیستند. تحقق هر یک از این موارد، نیازمند دو پیش فرض اساسی است: «واقع نمایی معارف» و «قلمرو معارف».

۱.۷) واقع نمایی معارف: بحث از تعارض یا تأیید، در فرضی معنا می یابد که هدف در ابزارهای معرفت، حصول شناخت از واقع باشد; بنابراین، گزاره های بیان کننده شناخت های واقعی، گزاره های ناظر به عالم واقع اند. در این صورت، ممکن است بین دو گزاره عقلی و دینی ای که به دنبال تبیین واقع اند، تأیید یا تعارض رخ دهد. اما اگر دین و واقع نمایی گزاره های آن را نپذیریم و آن را بی معنا تلقی کنیم (پوزیتیویسم منطقی) (خرمشاهی، ۱۳۶۲، ص ۲۷۹)، در این صورت، تعارض یا تأیید یافته های عقلی با نقلی، از موضوع خارج می شود. نیز اگر بی معنایی گزاره های شهودی و نقلی را نپذیریم، بلکه برای آن نقش کاربردی قایل شویم (همان، ص۲۸۳)، یعنی معتقد شویم که چنین گزاره هایی، توصیفی برای یک شیوه زندگی اند و بیش تر به کاربرد مؤثر آن در تعاملات فردی و اجتماعی نظر دارند، هم چون زبان شعر یا داستان که فارغ از جنبه های شناختی تلقی می گردند و بیش تر بیان کننده و نشان دهنده احساسات فردی و یا شکل خاصی از سلوک و رفتار فردی و جمعی آدمیان اند، در این صورت نیز تعارض یا تأیید بیوجه می شود; زیرا اگر هدف علم را بیان واقع بدانیم و گزاره های علمی را بیان کننده واقع برشماریم و از سوی دیگر، تجربه های دینی و شهودی را حاکی از واقع ندانیم و آنها را هم چون شعر، صرفاً بازگوکننده ی احساسات قلبی و ذوقی بدانیم، موضوعی برای تعارض یا تأیید باقی نمی ماند.

بنابراین، تأیید یا تعارض در جایی امکان پذیر است که برای تمامی ابزارهای معرفتی، اعم از عقلی و شهودی، بهره ای از واقع نمایی را بپذیریم. در این صورت، آنچه ابزار عقلی به عنوان واقع تعیین می کند و آنچه ابزار شهودی در قالب گفتار و یا رفتار از واقعیت بیان می دارد، اگر در موضوع واحدی باشند، ممکن است یکدیگر را تأیید و یا تکذیب کنند.

۲.۷) قلمرو معارف: از پیش فرض های دیگری که تعارض یا عدم تعارض را موجّه می سازد، قلمرو هر یک از معارف است. همان گونه که پیش از این هم اشاره شد، قلمرو علم تجربی، که هم از حس و هم از عقل مدد می گیرد، عالم طبیعت است و فراتر از آن (عالم معقولات ناب) در حیطه شناخت علم تجربی قرار نمی گیرد.

اما قلمرو عقلِ برهانی، متعلق به عالم معقولات است. این عالم که بخشی از واقعِ خارج است، هیچ گاه به چنته عقل تجربی در نمی آید. توان عقل تجربی، تخته بند حس و عوالم طبیعی است، اما عالم معقولات که از هرگونه حس و مادّیتی مجرّد است، ابزار عقلی می طلبد تا هم سنخ با آن باشد; بنابراین، شناخت به دست آمده از عقل برهانی، بالاتر و فراتر از شناخت عقل تجربی است. اما شناخت قلبی هم که به صورت گفتار و رفتار جلوه گر می شود، شناخت عینی و حقیقی عالم واقع است که سطحی فراتر از شناخت حسی و عقلی دارد.

آنچه نقل عهده دار بیان آن می شود (شناخت شهودی)، به دو قسم قابل تقسیم است: یکی نقلی که بیان کننده احکام تکلیفی است، و دیگر نقلی که توصیف کننده عالم خارج است. احکام تکلیفی، جنبه انشایی دارند، نه اخباری; بنابراین تعارضی از این جهت با عقل تجربی و یا برهانی ندارند; زیرا عقل تجربی، اِخبار از واقع می کند. اما آنچه می ماند، نقل توصیفی است که گزاره های آن، نقش حکایتی و وصفی از عالم خارج دارند. از آنجا که سطح عالم خارج متفاوت است، در بخشی از سطوح آن که حوزه مشترک ابزارهای معرفتی عقلی و شهودی است، فرضِ تعارض یا تأیید قابل طرح است، اما در بخش دیگری که از ساحت عقل تجربی و برهانی خارج است، این فرض متصوّر نیست; برای مثال، برخی گزارش ها که در متون نقلی آمده و از جزئیات عالم برزخ و قیامت حکایت می کند، از دسترس عقل تجربی و برهانی خارج است.

با آنکه اصل برزخ و قیامت با برهان قابل اثبات است، ویژگی ها و جزئیات آن در دسترس عقل نیست. در این صورت هم، تعارض یا تأیید بیوجه است; بنابراین در صورتی فرض تعارض بین گزاره های نقلی و عقلی محتمل است که سطح مشترکی از حوزه معرفتی را به خود اختصاص دهند. البته مدلول برخی از این گزاره ها با یکدیگر تعارض می یابند. در اینجاست که باید تأملی اساسی صورت گیرد. باید توجه داشت که از اساس بین عالم واقع و آنچه گزاره های دینی از عالم واقع توصیف می کنند، در مقام ثبوت و تحقق اختلافی نیست; زیرا خالق و مبدع هر دو یکی است; هم متن واقع عینی و هم آنچه به عنوان ابزارهای عقلی و شهودی شناخته می شود، از مبدأ واحدی سرچشمه گرفته اند; پس، نه تنها نباید اختلافی در آن باشد، بلکه باید همه در تأیید یکدیگر باشند; زیرا وحی ]معرفت قلبی[ به عنوان نوعی عالی از معرفت، هیچ گاه مخالف دانش عقلی و ادراک حسی نیست (جوادی آملی، ۱۳۷۷، ص ۳۵۰). بنابراین، در مقام ثبوت نباید به دنبال تعارض گشت.

اما در بررسی ادلّه نقلی و عقلی، گاهی به مضامینی برمی خوریم که تعارض نماست. برای رفع چنین تعارضی چه باید کرد؟ در اینجا چندوجه قابل تصور است: اگر یکی از دو دلیل نقلی یا عقلی متعارض، قطعی و یقینی، و دیگری ظنی و احتمالی بود، دلیل قطعی بر دلیل ظّنی مقدم می گردد.

محصولات علم تجربی، از آنجا که هیچ گاه یقین آور نبوده، همگی درصدی از احتمال خطا را در بردارند، اگر با مدلول دلیل نقلیِ خاصی که از جهات سندی و دلالی قطعی بود معارض شدند، به حکم عقل، مدلول دلیل نقلی مقدّم می شود و آنچه از علم تجربی به دست آمده، باید کنار نهاده شود. اگر هر دو دلیل افاده ظنّ کردند، نه یقین، می توان آنچه از علم تجربی به دست می آید را در حدّ ظنی به دین هم نسبت داد و حتی ظاهر دلیل نقلی را به آن تأویل برد.

در اینجا «سه مطلب به هم پیوسته وجود دارد: اول، درجه استظهار; از یقین یا ظن یا احتمال مرجوح و غیره; دوم، استناد به دین; اگر استظهار آن ]مطلب علمی[ به نحو قطع بود، استناد آن محتوا به دین به طور قطع خواهد بود و اگر استظهار در حدّ مظنّه بود، استناد آن محتوا به دین به نحو ظن است، نه قطع و هم چنین درباره احتمال مرجوح; و در این جهت، هراس از تحول و استناد گوناگون به دین نیست، همان طوری که در مسائل تشریع و ارزشی، استفاده های گوناگون بر اساس استظهارات متفاوت در درجات مختلف مظنّه و مانند آن، آسیبی به قداست دین وارد نمی کند» (جوادی آملی، ۱۳۷۷، ص ۱۸۳).

سرانجام آنکه «اگر... دایره علوم دینی، وسعتی فراتر از علوم مربوط به اصول و یا فروع دین داشته باشد و گزاره های دینی نسبت به حوزه های مختلف علمی بی نظر نبوده، بلکه اصول و مبادی ای از علوم مختلف را نیز القا کرده باشند و علاوه بر آن، اگر دریافت های عقلی به عنوان یک جهت شرعی در حوزه دریافت های دینی قرار داشته باشد، در این صورت، حکم به تقدّس تمامی علومی داده خواهد شد که خطوط کلی آنها را اسلام مطرح نموده و بر اساس شناخت صحیح عقلانی و تجربی و هماهنگ با اصول تأسیس دینی شکل گرفته باشند» (همان، ص ۳۵۶).

بنابراین، دانش مدیریت اسلامی، دانشی است که از حیث منابع و ابزار معرفتی، از وسعت بیش تری نسبت به علم مدیریت برخوردار است و درنتیجه، یافته های چنین دانشی، بسیار گسترده تر و متنوع تر از یافته های علم تجربیِ مدیریت می شود. شعاع چنین یافته هایی از حوزه حس و خیال فراتر رفته و با الهام از معارف شهودی و قلبی به حقایق عینی و ابدی راه می یابد. دانشی که افزون بر استفاده از عناصر فیزیکی و حسی در تبیین پدیده های مادی، از مفاهیم متافیزیکی نیز در تبیین پدیده های حتی مادی ـ اما در افقی برتر ـ مدد می جوید، به مراتب توان پیش بینی و هدایت را در رساندن سازمان به اهداف خود دارد.

۸) نتیجه

در این تحقیق، به بررسی یکی از پیش فرض های مهم (معرفت شناسی) در مدیریت اسلامی پرداخته شد. برای ورود به چنین بحثی، لازم بود آشنایی مختصری از علم تجربی به معنای اعم آن، که شامل علم تجربی طبیعی و انسانی است، صورت گیرد و لوازم معرفت شناسی چنین علمی، تا حدودی آشکار گردد. این امر بخشی از مقاله را به خود اختصاص داد و روشن شد که علوم تجربی از ریشه های خاص معرفتی نشأت یافته است. در ادامه، به بیان تعریف علم مدیریت و جایگاه آن در ساختار معرفت شناسی علم تجربی توجه گردید و سه منظر معرفت شناسانه مدرنیته، نمادی ـ تفسیری و پست مدرنیت%:/.-!که در علم مدیریت مطرح است، همراه با تفاوت های آن توضیح داده شد.

سپس به بیان معرفت شناسی دینی پرداخته و در منابع عقلی و نقلی، به جستوجو از مؤلّفه های آن همّت گماشته شد. در این فرآیند، ابتدا به هستی شناسی «معرفت» اشاره و مشخص شد که از منظر معرفت شناسی دینی، معرفت، امری مجرد و دارای مراتب است که از معرفت حسی آغاز و تا معرفت عقلی محض گسترش می یابد و حوزه ی مدیریت اسلامی از این معرفت حصولی بهره مند است. به معرفت شهودی هم در کنار دیگر ابزارهای معرفتی و بلکه برتر از آن اشاره، و تأثیر آن در مدیریت اسلامی بازگو شد. هم چنین به واقع نمایی معرفت از منظر معرفت شناسی دینی اشاره شد و این ادعا که معرفت نقش حکایتی از عالم واقع دارد، حد فاصل بین معرفت شناسی دینی و معرفت شناسی مبتنی بر نسبی گرایی معرفی گردید. نیز به این نتیجه رسیدیم که «مدیریت»، دانشی است ناظر به پدیده هایی که فردِ ما به ازایی در خارج ندارد، اما از مصادیقی انتزاع می گردد. فعالیت های انسانی در خصوص یکدیگر و نیز در خصوص منابع فیزیکی، مصادیقی را به وجود می آورند که برخی مفاهیم مدیریتی از آن قابل انتزاع است و آنچه در تولید چنین فعالیت ها و در نتیجه، چنین مفاهیمی نقش دارد، نیازهای فردی و اجتماعی انسان است و با توجه به تحول پذیر بودن نیازها، این فعالیت ها و مفاهیم نیز تحول می یابند.

معیار صدق و کذب گزاره های معرفتی که یکی از موضوع های مطرح در بحث معرفت شناسی است، از منظر معرفت شناسی دینی بیان گردید و مشخص شد که در معرفت های حصولی، آنچه معیار صدق و یا کذب چنین معارفی قرار می گیرد، قضایای بدیهی است که در نهایت، به امتناع اجتماع نقیضین ختم می گردد; البته در معرفت شهودی، تنها معیار برای احراز صدق آن، شهود شخص معصوم است.

با توجه به متعدد بودن ابزارهای معرفتی و ادعای واقع نمایی آن در مدیریت، امکان تعارض معارفی که از چنین ابزارهایی به دست می آید با یکدیگر وجود دارد که راه حل هایی برای حل آن تعارض پیشنهاد گردید. نتیجه آن که، دانش مدیریت اسلامی، همانند هر دانش دیگری، از دالان های معرفتی خاصی عبور کرده است. شناسایی این دالان ها، محقق را با جایگاه مدیریت اسلامی در بین دیگر دانش های بشری آشنا می سازد و آبشخورهای معرفتی ای را که سبب تولید چنین دانشی می گردند، معرفی می نماید.

منابع

ابن تیمیه. (۱۹۶۱). السیاسة الشرعیه فی اصلاح الراعی و الرعیة، مصر، دار الکتب العربی، ۱۹۶۱.

ابن خلدون، (۱۳۶۹). مقدمه، تهران، وزارت فرهنگ و آموزش عالی، شرکت انتشارات علمی فرهنگی، ۱۳۶۹.

ابن سینا، (۱۴۰۵). شفا، ج۱، قم، مکتبة آیة الله العظمی المرعشی النجفی، ۱۴۰۵هـ .

اسکات، (۱۳۷۴). سازمان ها: سیستم عقلائی، طبیعی و باز. ترجمه دکتر حسن میرزائی اهری زنجانی، فلورا سلطانی تهرانی. ج۱، تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چ۱.

البغدادی، ابی الحسن علی بن محمد بن حبیب البصری. الاحکام السلطانیة و الولایات الدینیّه. قم، دفتر تبلیغات اسلامی، بی تا.

الوانی، :.8)یدمهدی، (۱۳۷۷). مدیریت عمومی. چ۱۱، تهران، نشر نی.

باربور، ایان، (۱۳۶۲). علم و دین. ترجمه بهاءالدین خرمشاهی. تهران، مرکز نشر دانشگاهی.

بشارت، علیرضا، (۱۳۵۴). سیر اندیشه اداری و مبانی علم اداره. تهران، دانشکده علوم اداری و مدیریت بازرگانی.

پوپر، کارل ریموند، (۱۳۷۴). منطق علوم اجتماعی. نقل و ترجمه عبدالکریم سروش، درس های فلسفه علم الاجتماع، تهران، نشر نی.

توکل، محمد، (۱۳۷۰). جامعه شناسی علم. تهران، موسسه علمی و فرهنگی نص.

جوادی آملی، عبدالله، (۱۳۷۴). تبیین براهین اثبات وجود خدا. چ۱، قم، مرکز نشر اسراء.

جوادی آملی، عبدالله، (۱۳۷۵). رحیق مختوم. بخش چهارم از جلد اول، قم، مرکز نشر اسراء.

جوادی آملی، عبدالله، (۱۳۷۷). شریعت در آینه معرفت، چ۱. قم، مرکز نشر اسراء.

جوادی آملی، عبدالله، (۱۳۷۰). شناخت شناسی در قرآن، قم، مرکز مدیریت حوزه علمیه.

رجب زاده، احمد، (۱۳۶۸). بررسی و مقایسه مبحث اعتبارات نزد علامه طباطبایی و نظرات دیلتای در مسئله معنی در علوم انسانی، پایان نامه دوره کارشناسی ارشد دانشگاه تربیت مدرس.

رحمان سرشت، حسین، (۱۳۷۷). تئوری های سازمان و مدیریت، ج۱، تهران، مؤسسه فرهنگی انتشاراتی فنی و هنر.

منبع: اولین دوره آموزشی وپژوهشی مدیریت اسلامی؛ دانشگاه امام صادق؛ مرداد ماه ۱۳۸۷

تحلیلی بر شخصیت حقیقی و حقوقی محمود احمدی نژاد (دولت بهار)


1- تعداد بیشتری از عرفا به محمود احمدی نژاد علاقه دارند و او را تایید می کنند. نگاه عرفا با نگاه دیگر افراد تفاوت عمیقی دارد. عرفا درون افراد را هم می بینند و در قضاوت تحت تاثیر جوّ ساختگی رسانه ها و احزاب منفت طلب و هیجانات احساسی و زودگذر جامعه نمی شوند.


1- عملکرد (عینی و عملی) یک رییس جمهور (اگر به طور ذهنی بخواهم عدد فرضی بدهم ) به تنهایی فقط تا حد 50 تا 60 درصد می تواند بر ذهنیت مثبت و منفی جامعه تاثیر بگذارد. بقیه ی درصد ها را باید به "عوامل ذهنی و روانشناختی" تخصیص داد. مثلا محمود احمدی نژاد کار بسیار خوبی کرد که بر صورت خود عمل جراحی زیبایی انجام داد. کار خوبی کرد که شیوه ی پوشش و نشستن و سخن گفتن خود را تغییر داد. این که گرایش رفتار خود را بسوی "دموکراسی" و "کثرات گرایی" و "زن گرایی" و "هنر" هدایت نمود. و با فرض صادقانه بودن این تغییرات خیلی مقبول و ارزنده است، ولی اینها چرا بر ذهنیت جامعه تاثیر مثبت زیادی نگذاشت؟ چون واقعیت امر این است که قضاوت مردم صرفا متکی بر بهبود و خوب شدن نگرش ها و رفتار نیست. مردم حال افراد در سایه ی پپیشینه و سابقه ی فرد مورد ارزیابی قرار می دهند. پس چرا در دوره ی اول که محمود این تغییرات را در خود اعمال نکرده بود رای آورد؟ پاسخ این سوال را در بند آخر این نوشته ی کوتاه داده ام.


2- مشکل دیگر محمود احمدی نژاد مربوط به نگرش و روش فعالیت اوست. او تکرو و تمرکز گرا و بی توجه به انرزی های فراوان در نیروهای زیر مجموعه اش است.  به لحاظ خوی خشن و مستبدانه اش  همکاران او حس مثبت و خوبی از همکاری و کار کردن با او ندارند. او موجب افزایش ضریب وزنی شخصیت همکاران اش نمی شود و بلکه با تحقیرکردن آنان ، کاری می کند که آنها پس از مدت کوتاهی از درون از خودشان و از رییس اشان متنفر شده و تمایل به کناره گیری از تیم رییس اشان در درونشان افزایش پیدا می کند. به عبارت دیگر، رییس احمدی نژاد فقط می تواند با یک تیم ( تیم نه، بلکه حلقه ی) کوچک مریدان کوتوله از خود کار کند. رییس احمدی نژاد توانایی کار کردن با افراد مستقل و بزرگتر از خود را ندارد. از این رو او ناگزیر است تا جور بقیه ی همکاران خودش را کشیده و بجای همه ی آنها کار کنید و همان طور که در خاطر همگان است او فرصت استراحت نداشت. با پیشرفت فراوان دانش مدیریت امروزه این فکر بسیار عوامانه و عوام فریانه است که مدیری پرکاری خود و بیکاری زیردستان اش را مثبت ارزیابی نماید. مثل این می ماند که کی روش سرمربی تیم ملی فوتبال ایران وسط زمین برود و بجای دیگر بازیکنان تیم اش در وسط زمین بازی کند. امروزه این که روی میز مدیری شلوغ تر از روی میز زیردستان اش باشد نشانه ی بی کفایتی مدیریتی است. بالا بودن حجم کاری یک مدیر و کم بودن حجم کاری همکاران اش نشانه تمرکزگزایی و ندانستن مدیریت و عدم توانایی و مهارت در کار کردن و کار کشیدن از دیگران و نشانه ی عدم توانایی در انجام کار تیمی است. یک مدیر خوب کسی است که مانند رهبر ارکستر باشد کمتر از بدن خود کار بکشد و تنها به دادن خطوط کلی و ایجاد هماهنگی و هدایت و رهبری تیمش بپردازد. 


3- در زمانه ای که  حجم آگاهی مردم بالاست. این مثبت و پسندیده نیست که رییس احمدی نژاد یا رحیم اسفندیار مشایی اندیشه های خود را بدون هرگونه نظم و انسجامی از تریبونها پخش کنند. آنها تیم :/.. عقبه تئوریک داشته باشید. باید اندیشه های خود را به طور موضوع بندی شده و نظامند  و  روشمند و مستدل و معقول بسته بندی کرده و به شیوه ی مقاله و کتاب منتشر کنند. همان طور که همگان مشاهده می کردند این روش که یک خط یا جمله ای به توسط رییس احمدی نزاد و مشایی به وسط ذهنیت اجتماع  پرتاب شود و موجب بر هم  خوردن عقول و جریحه دار کردن احساسات جمعی (هم عده ای از علمای منفعت طلب سالوسی و ریاکار و هم جوانان فایده گرای مقلد نامحقق ) می گردید که کمتر کسی در بی فایده و مضر بودن آن تردید داشت. با افکار مرتب و منسجم و مدون و منتشرشده  بهتر می توان عقول شهروندان آگاه جامعه ی امروز را بسوی خود جلب کرد. 

4- من معتقدم که دولت احمدی نژاد تفکر مرتب و منسجم و نظامندی در خصوص موضوع های مختلف نداشت.  ذهنیت او اغلب برگرفته از اسفندیار رحیم مشایی بود. همان که نوشتند مشایی عقل منفصل احمدی نژاد بود و ذهنیت مشایی ذهنیتی ظهورگرایانه بود که بر اساس یافته های من برگرفته از تفکر منسجم تر "بسوی ظهور" علی یعقوبی بود. آن چه می بینم اتکای شما سه تن بیش از خدا و امام زمان معطوف به "توانایی جنیان" است.  از این رو، من نام این تفکر را که پای آن به عرصه عمل و اجرای کشور کشیده شد "مدیریت بر مبنای قوای برزخی"  گذاشتم. به اتکای این که حضرت حجت هنگام ظهور از قوای شدید نیروهای نامحسوس استفاده خواهد کرد پس ما هم که قصد زمینه سازی ظهور را داریم باید همان کارها و روشهایی را تکرار کنیم که در آینده حضرت حجت انجام خواهند داد. استدلال دیگر و البته استدلال اصلی محسوب می شود این است که روش حکمرانی و مدیریت انبیا بر اساس شواهد قرآنی (مانند روش ذوالقرنین، روش موسی، روش سلیمان) روش های فراعقلی است. در برابر قدرت برتر نظامی آمریکا و همدستانش تنها با روش های برزخی و روشهای بالاتر از آنها می توان مقابله کرد. بر این اساس، مکانیزم اخذ رای از رای دهنده گان هم با استفاده و استخدام و تسخیر شیاطین (جنیان) بود که می توانم نام مدیریتی انتخابات آنان را "مدیریت شیطانی انتخابات" بدهم. در انتخاباتی که به تنش شدید کشیده شد همه دیدند که احمدی نژاد در مناظره ی انتخاباتی خود با میر حسین موسوی چقدر آرام سخن می گفت و در نقطه مقابل مردم رفتار واکنشی موسوی را دیدند که چگونه به هم ریخت و به ضرر موسوی تمام شد. هم چنین آنها با گشودن و پهن کردن طلسمات شیطانی در پای صندوقها، چنان کردند که شهروندان هنگام نوشتن رای در پای صندوقها بی آن که خود بداندن و بخواهند به دست خود رای اشان را به کسی می دادند که از قبل مخالف او بودند و قصد رای دادن به او را نداشتند. سوالی که در این جا مطرح می شود این است که آیا این روش تصرف در اراده ی رای دهنده گان مشروع است؟ و آیا این نوع رای گرفتن از شهروندان دزدی و ربودن رای مردم نیست؟ باید گفت که در این دیدگاه احکام شرع به افعال برزخی تعلق نمی گیرد. از این همین روست که مردم اعمال خلاف شرع فراوانی در باره ی  جن داران شنیده و خوانده اند. جن داران سطح اعمال خود در سطحی می بینند که احکام شرع به آنها تعلق نمی گیرد. در این نوشته من قصد نوشتن در باره ی جن و چیستی و توانایی آنها را ندارم و تحلیل با فرض قبول وجود موجودات غیرارگانیک نوشتم. هم چنین بیاد می آورم که ائمه و نیز امام خمینی با استفاده از قوای برزخی (نیروی جنیان) کار نکردند. آنها با اتکال به خدا و تفویض نتیجه ی کار به خدا فعالیتهای خود را به پیش بردند. در حالی که استدلال مشایی و یعقوبی این است که استفاده از قوای فرامادی و فراعقلی از ویژگیهای حکمرانی قرآنی و حکمرانی حضرت حجت در زمان ظهورشان است. لذا خود را مجاز بلکه مکلف از استفاده از این مکانیزم در پیشبرد مقاصد و انجام کارها و مدیریت و اداره کشور می دانند.  

5- آری شاید احمدی نژاد دزدی نکرد و دزد نبود. این مزیت نسبی (هر چند رقبای سیاسی اش این دیدگاه را به هیچ وجه قبولل ندارند و برای نظر خود شواهد مثبته ای ارایه می کنند)  در عرصه ی سیاست بوده است. ولی در این که احمدی نژاد و تیمش کار مدیریت به صورت حرفه ای نمی دانند کمتر کسی تردید دارد. او بدون داشتن سواد و آگاهی تخصصی نقدینگی سنگینی را به اقتصاد ملی کشور تزریق کرد. به گونه ای برخی معتقد او اقتصاد ایران را کشت. آری من هم معتقدم تا ظهور حضرت حجت کسی توان کاهش تورمی تحمیلی احمدی نژاد بر اقتصاد ایران را نخواهد داشت. از این روست که فکر می کنم روش های عقلی و علمی (دزدان چپاولگری که جن ندارند) بهتر از روشهای مدیریت دولتی محمود احمدی نژاد است. 



چانه زنی: چرا و چه باید کرد؟

چانه زدن
همیشه با خودم فکر می کردم چرا تو کشورای اروپایی و امریکایی قیمت همه ی اجناس مشخص و فیکسه ولی تو این ایران  همه اش باید چونه زد و قیمت هیچ چیز معلوم نیست چنده؟ 
یارو میاد دم شیشه ماشینت می گه: آقا آچار بکس بدم خومتتون. می گی: چند؟ می گه: بیست تومن. می گی: نچ گرونه. می گه: پونزه. می گی: نچ. می گه: ده بده جون تو سی تومن فروختم. می گی: نمی خام گرون می دی. می گه: چن می خای؟ می گی: دو تومن. می گه: بده من خیرشو ببینی. دو هزار تومن می دی آچارو می گیری هنوز مطمئن نیستی که به قیمت خریدی. 
کفش می خری همینه. لباس می خری همینه. سیگارو این ور میدون می خری 1450 اون ور میدون می دن 1400 . برا همینه که ما همش باید چونه بزنیم. بعضی هام که معتقدن چونه برکت کاسبیه. 
خلاصه  با خودتان کلنجار برید و  ریشه این فرهنگ چونه زنی رو تو کشور  پیدا کنید.

شما کدوم ماه هستید؟ خیلی دقیقه.

فروردین: با کلاس ترین افراد روی زمینن!

اردیبهشت: یه کم حسود اما احساسی!!!بانمکن!

خرداد: جذاب ترین آدما همیشه خردادین!

تیر: منطقی ترین افراد دنیا!

مرداد:خیلی آدمایه تکین!! کلا عشقن!

شهریور: آدمایه شاد وشنگولین خیلیم مجلس گرم کن!

''مهر: هر چقدرم آروم و سرد باشن باز با ارزشن!!''

آبان: هیچوقت اذیتشون نکنین دودش تو چشه خودت میره!

آذر: دوست داشتنی ترین افراد آذر ماهین!

دی: آدمایه صاف و ساده این!

بهمن : بهترین و عشق ترین افراد بهمنین اگ یکیشونو پیدا کردین قدرشونو بدونین!

اسفند:مهربونیشونو با ساده بودن اشتباه نگیرین دس از پا خطا کنین دهنتونو سرویس میکنن!

شما کدوم ماه هستید

نگاهی به تحولات فکری مهدی نصیری


این مهدی نصیری، آن مهدی نصیری

کسی که می‌گوید در دنیای پیشرفته کنونی باید احکام دینی چون متعلق به 1400سال پیش است تغییر پیدا کند دچار ارتداد فکری شده است.


رضا تاران

در اواخر خرداد ماه 93در شهرک امام خمینی (ره) قم به دیدار مهدی نصیری رفتم. نزدیک به دو ساعت گفتگوی ما ادامه داشت. فرصت تمام شد و حرفها ناتمام ماند. قرار بود سیر تحولات فکری نصیری از زبان خودش مورد بررسی قرار گیرد. حرفهای نصیری برایم آنقدری عجیب بود که شخصاً تحت تأثیر قرار گرفتم و مدتها به سخنان وی فکر می‌کردم. در گزارش زیر سعی کرد‌ه‌ام بر اساس آن گفتگو و برخی از آثار وی، به‌صورت مختصر به سیر اندیشه نصیری اشاره کنم:

 

مهدی نصیری تحصیل دروس حوزوی را از سال ۱۳۵۴ در حوزه علمیه دامغان نزد پدر (که خود تحصیل کرده حوزه علمیه نجف بود و به مقام اجتهاد رسیده بود)، و دیگر عالمان آن حوزه آغاز کرد. بگفته خود مهدی پدرش گرایشات تفکیکی داشته و به مکتب مشهد نزدیک بود که البته مهدی معتقد است آن زمان ها فقط سیزده سال داشته است و شناختی از تفکیکی ها نداشته است و گرایشات ضد فلسفی نصیری متاثر از پدر نبوده است، در سال ۱۳۵۸ برای ادامه تحصیل عازم حوزه علمیه قم شد و تا سال ۱۳۶۶ دروس سطح حوزه را ادامه داد و همزمان در مدرسه علمیه رسالت به تدریس دروس ادبیات و منطق پرداخت.

 

 در سال ۱۳۶۵ همکاری با موسسه مطبوعاتی کیهان را در قم آغاز و یک سال بعد برای ادامه همکاری به تهران رفت و به عنوان دبیر سرویس مقالات روزنامه کیهان کار مطبوعاتی را ادامه داد و مقالات متعددی در زمینه مسائل سیاسی و فرهنگی نوشت.

 

در سال ۱۳۶۷ از سوی سید محمد اصغری سرپرست وقت موسسه کیهان و موافقت سید محمد خاتمی نماینده وقت امام خمینی ره در موسسه کیهان، سردبیری روزنامه کیهان به وی محول شد و در سال ۱۳۷۰ با دستور آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان مدیر مسئول روزنامه کیهان منصوب گردید و تا سال ۱۳۷۴ در این سمت فعالیت کرد. در همین سالها با آغاز درس خارج فقه آیت‌الله خامنه‌ای به مدت دو سال در این درس شرکت کرد.

 

 در نیمه سال ۱۳۷۴ به سبب اختلافاتی به همکاری با موسسه کیهان پایان داد و در اسفند همان سال نشریه سیاسی فرهنگی صبح را منتشر نمود. حیات این نشریه تا سال ۱۳۷۸ ادامه یافت مطالب افشاگرانه نشریه صبح از نصیری چهره ای آرمان گرا و انقلابی ساخته بود که برای نیروهای حزب الهی جذابیت های خود را داشت. نصیری در این سالها با اندیشه های جریان فکری فردید آشنا می شود با یوسفعلی میرشکاک، شهریار زرشناس و افرادی از این قبیل همنشین می شود و با تمام وجود به مدرنیته بدبین می شود نصیری می گوید« من در حین فعالیت‌های مطبوعاتی و فرهنگی با این رویکرد آشنا شدم و احساس کردم در آن نکات قابل توجه و قابل تاملی وجود دارد. این رویکرد، نگاهش به غرب و مدرنیته نگاه عمیق‌تری نسبت به رویکرد مشهور و رایج بین دین‌داران است. بنابراین نگاه من نگاه نفی کلی مدرنیته است و در کتاب «اسلام و تجدد» به صورت مبسوط این نگاه را تبیین کرده‌ام. ما در مقام نظر نمی‌توانیم وجوه مختلف مدرنیته را از یکدیگر تفکیک کنیم، اما در مقام عمل و شرایط کنونی به خاطر اضطرار چاره‌ای جز اخذ بسیاری از وجوه مدرنیته را نداریم»

 

 نمی‌خواهم بگویم که انتقاداتی که مرحوم دکتر فردید مطرح کرد صد درصد دینی و مستند به قرآن و عترت بود، بلکه بسیاری از حرف‌هایش هم مستند به قرآن و عترت نبود؛ از جمله این‌که ایشان شیفته عرفان ابن‌عربی و... بود که به نظر ما دینی نیست. با این وجود برخی از انتقادات او به مدرنیته به مبانی دینی نزدیک است. نگاه شهید آوینی از نگاه دکتر فردید دینی‌تر است و استناد بیشتری به آموزه‌های دینی دارد. از نصیری پرسیدم که چه مقدار با منابع غربی آشنا است و در چه حدی متون غربی را خوانده است اینگونه یافتم که نصیری بیشتر از طریق جریان فکری فردید با غرب آشنا شده است و همان فکر را در ذهن خود پرورش داده است.

 

نصیری در اوایل دهه هشتاد به قم برگشت و درس خارج اصول و فقه را ادامه داد وی در توضیح این جریان می گوید احساس کردم کارهای مطبوعاتی از این قبیل کف روی آب است و مشکلی را حل نخواهد کرد وی می گوید «بعد از بیش از یک دهه فعالیت مطبوعاتی در دو سه سال آخر فعالیتم به این نتیجه رسیدم که ما در مباحث مبنایی، زیربنایی و نظری خلاء‌ها و کمبودهای جدی داریم. جمع‌بندی‌ام این بود که ریشه بسیاری از مشکلات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی به اتفاقات بد و التقاط‌هایی بر می‌گردد که در مبانی فکری ما رخ داده است و به این فکر افتادم که به سهم خود وارد این عرصه شوم و مباحث را زیربنایی‌تر و مبنایی‌تر مطرح کنم.

 

 البته تا حدودی خستگی ناشی از کار مطبوعاتی نیز در این تصمیم دخیل بود؛ چرا که به نظرم بیش از 7 و 8 سال در عالم مطبوعات روزانه کار کردن تا حدودی موجب درجا زدن می‌شود و برای ارتقاء فکری و روحی آدم خیلی چیزی ندارد بنابراین من از عالم مطبوعات فاصله گرفتم و به مطالعه و تحقیق رو آوردم و دروس حوزوی را در قم دنبال کردم»

 

نصیری پس از بازگشت به قم مجله سمات را منتشر کرد این مجله اگر چه بصورت منظم منتشر نمی شود اما انتشار آن متوقف نشده است و حول دو محور کار می کند نقد مدرنیته و مبارزه علیه فلسفه، خود وی در این زمینه می گوید« سمات نشریه‌ای نیست که در آن به مسائل جاری فرهنگی، سیاسی و اجتماعی روز پرداخته شود، بلکه بیشتر نظر به برخی از مقولات مبنایی دارد. یکی از ضعف‌ها و نواقصی که جامعه ما دچار آن است عدم مراجعه تام و تمام و جامع به قرآن و عترت است و با وجود این‌که در حرف و بیان همه متفق‌القول هستیم که به عنوان شیعه و به توصیه رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم باید به ثقلین (قرآن و عترت) تمسک نظری و عملی داشته باشیم، اما به اعتقاد من این تمسک در ابعاد مختلف ناقص است و تام و تمام نیست.

 

در اولین شماره سمات هم مطرح کردیم که یک سری حجاب و مانع برای رجوع به قرآن و عترت وجود دارد و در آن به حجاب فلسفه، حجاب عرفان (به معنای تصوف) و حجاب مدرنیته اشاره شده است. حجاب‌های دیگری نیز ممکن است باشد، اما فصلنامه در جنبه سلبی و نقدی بیشتر روی این سه موضوع متمرکز است و در جنبه ایجابی هم بیشتر به معرفی قرآن و عترت و تبیین ضرورت مراجعه به این دو منبع اصلی می‌پردازد. نصیری ضمن رد اندیشه جریان های فکری مشهور ایران می گوید« اما جریانی وجود دارد که دغدغه خلوص دارد و معتقد است که محور اساسی قرآن و عترت است و ما فارغ از دیگران (یونان‌زدگی و فلسفه‌زدگی و تجدد زدگی) باید متمسک به قرآن و عترت باشیم. این جریان به یک معنا خیلی در اقلیت قرار دارد و بنده متعلق به این جریان هستم و فصلنامه «سمات» دغدغه ترویج این جریان را دارد.

 

نصیری در مقابل فلسفه

نصیری دو جبهه را در مقابل خود می بیند و با تمسک به رویات سعی میکند این دو جبهه را از اسلام خارج کند یکی از این حوزه ها حوزه فلسفه است نصیری عرفان و فلسفه رایج و مصطلح را ضداسلامی و انحرافی می‌داند و استدلال می‌کند که عرفان و فلسفه از یک سو جبرگرا هستند و اختیار انسان را نفی می‌کنند و از سوی دیگر به وحدت وجود یا «وحدت خالق و مخلوق» معتقدند که هیچ‌کدام از این دیدگاه‌ها با مبانی اسلام، آیات قرآن و معارف اهل بیت سازگاری ندارد.

 

 او ازکسانی مثل ابن عربی، ملاصدرا، مولوی، افلوطین، عطار نیشابوری، شیخ محمود شبستری، بایزید بسطامی، حسین منصور حلاج، ابوالحسن خرقانی، جنید بغدادی، میر حیدر آملی، داوود بن محمود قیصری به عنوان نمایندگان عرفان و فلسفه مصطلح نام برد سراسر نشریه سمات مقالات و مصاحبه هایی است که در صدد رد فسلفه اسلامی است نصیری در این زمینه با شیخ حسن میلانی رفاقت و همکاری فکری دارد و جبهه مشترکی را در مقابل خود می بینند. نصیری در مقابل جریان فلسفه اسلامی کتاب فلسفه از منظر قرآن و عترت را نوشته است خودش می گوید مستقیم به منابع اسلامی مراجعه می کند و شخصا از متون اسلامی استنباط می کند.

 

وی در مورد گرایش های ضد فلسفی خود می گوید: مرحوم پدرم، آیت الله نصیری، از تحصیل کردگان حوزه نجف و تحت تاثیر مباحث مرحوم «میرزا مهدی اصفهانی» بود. مرحوم آیت الله خدایی که یکی از علمای دامغان و شاگرد مرحوم «میرزا مهدی اصفهانی» بود، جزواتی را از درس معارف مرحوم میرزا تقریر و تحریر کرده بود. یادم است که پدرم این تقریرات را از مرحوم آقای خدایی گرفته و کپی کرده بود و مدت زیادی مشغول مطالعه آن بود.

 

 من در سنین نوجوانی (سیزده سالگی)  برای تحصیل وارد حوزه علمیه دامغان شدم. به خاطر دارم که در سال سوم طلبگی که بودم ایشان فی الجمله بعضی از نکات را در انتقاد از مباحث فلسفی مطرح می کرد و برایم  می گفت یا گاهی در جلساتی که با  بعضی از دوستانشان داشت، من این حرفها را می شنیدم.

 

مرحوم میرزا علی اکبر معلم دامغانی با مرحوم ابوی ما رفیق بودند و در یکی از مدارس علمیه دامغان گاهی با هم گعده می کردند، ایشان هم سخت با فلسفه مخالف بودند و گاهی در گعده هایشان مباحثی را در نقد و رد فلسفه اشاره وار مطرح می کردند و من هم که گاهی حاضر بودم می شنیدم و نکاتی در ذهنم می نشست.

 

ولی بعد که به قم آمدم، طبعا تحت تاثیر همین فضای رایج و مشهور نسبت به فلسفه قرار گرفتم. تا اینکه به روزنامه کیهان آمدم و مباحث تهاجم فرهنگی و درگیریها، مباحثات و منازعات فکری و فرهنگی با جریانهای روشنفکری مطرح شد و بعد از کیهان در دوران نشریه «صبح» هم این مباحث ادامه پیدا کرد. یکی از نکات و مسائل قابل تامل در این میان، گرایش برخی از جریانهای خودی و مذهبی به پاره ای از مبانی غرب و روشنفکری بود. در این باره که ریشه این قضایا چیست، خیلی فکر می کردم و این سئوال در ذهنم مطرح بود که چرا بعضی از متدینین به ورطه غربگرایی می افتند و گاه تا مرز لیبرالیسم و سکولاریسم پیش می روند؟ چرا مبانی دینی در ذهن بعضی این قدر سست است و چرا ما در برابر مبانی غربی این گونه منفعلیم و اصلا چرا ما این قدر در میان متدینین، نسبت به مقولات و مباحث فرهنگی تشتت رای و نظر داریم؟

 

در این سیر و مسیر به این نکته رسیدم که یک معضل اساسی که ما به آن دچاریم و جدی ترین معضل جریان روشنفکری هم همین است، مسئله خودبنیادی اعتقادی و فکری است. اصلا مشکل جریان روشنفکری به این بر می گردد که در تفکر و اعتقاد، خودبنیاد است. فهم خودش، ادراک خودش، ذهن خودش و اندیشه خودش را به عنوان منبع و ماخذ همه مسائل می بیند و از این خاستگاه با قضایا برخورد می کند. طبعا این خودبنیادی در نقطه مقابل خدابنیادی و وحی بنیادی قرار می گیرد. این خودبنیادی، بعضا به متدینین و مومنین هم سرایت می کند. مثلا شما می بینید که از دل یک جریان مذهبی و متدین، گاهی یک جریان غربگرا و یا متمایل  به غرب پا می گیرد.

 

به تدریج به این نتیجه رسیدم که یکی از عللش - و البته نه همه علل آن-  فلسفه زدگی و غلبه و حضور معرفت شناسی فلسفی در میان بسیاری از متدینین و تعلق خاطر ما به فلسفه است. فلسفه هم مبتنی بر فهم خودبنیاد است. من نمی خواهم تعبیر «عقل» را به کار ببرم. چون اگر «عقل» در معنی درست خودش لحاظ و فهمیده شود، از آن خودبنیادی بیرون نمی آید. عقل در ماهیت حقیقی خودش یکپارچه هدایت و تعلق به خداوند است. حالا اگر بگوییم «عقل خودبنیاد»، این یک تعبیر نادقیق و تسامحی است. به هر صورت فلسفه مبتنی بر تفکر و اندیشه خودبنیاد است.

 

این موضوع من را واداشت که در مباحث فلسفی بیشتر تامل کنم. آثار انتقادی از فلسفه را پیداکنم و بخوانم و با آنها انس بگیرم. با بعضی از اساتید و کسانی که در این زمینه کار کرده و قلم زده بودند،

 

 در جلسات و نشست و برخاستهایی این مباحث مطرح می شد. در این سیر، به نتیجه ای رسیدم که محصولش در کتاب «فلسفه از منظر قرآن و عترت» بروز و ظهور پیدا کرد و جمع بندی نهایی این بود که راه فلسفه از راه قرآن و عترت جدا است. فلسفه برای خودش طریقی مستقل و متفاوت از طریق وحی و انبیا در مواجهه با عالم و آدم و قضایا دارد و اگر متدینی تعلق به فلسفه پیدا کند به میزان تعلقش، از مبانی و آموزه های دینی فاصله می گیرد و فلسفه حجابی بین او و دین می شود. این کتاب، محصول یک سیر و تامل  هفت - هشت ساله و تحقیقات فشرده و دو سه ساله ای بود که به این شکل منتشر شد.

 

نصیری معتقد است جریان غالب عالمان شیعی از آغاز و از زمان ائمه علیهم السلام- جریان منتقد فلسفه و ضدفلسفه بوده است. به استثنای دو مقطع. یکی مقطع صفویه؛ دوران ملاصدرا و میرداماد که یک مقدار جریان گرایش به فلسفه در میان پاره ای از علمای شیعی رشد پیدا می کند. البته همان موقع هم جریان منتقد فلسفه و ضدفلسفه، مثل مرحوم مجلسی و دیگران به صورت جدی مقابل این جریان بودند

 

. حتی شیخ بهایی کاملا موضع ضدفلسفه دارد. مقطع دیگر هم روزگار ما است. یعنی دوران چهار پنج دهه اخیر که فلسفه در میان حوزه و عالمان تشیع اینطور بسط پیدا می کند. حتی از علمای اصولی و اصولیون منتقد از فلسفه و ضدفلسفه به صورت اساسی داریم. علامه حلی اصلا به عنوان یک اصولی است، اما ایشان در یکی از آثارش، فلسفه را در یک دسته بندی، جزو علوم حرام ذکر می کند.

 

نصیری در مورد تالیف کتاب «فلسفه از منظر قرآن و عترت» می گوید که از نظرات جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حسن میلانی که آثار متعددی در این مقوله دارند، از جمله کتاب «فراتر از عرفان»، خیلی استفاده کرده است.

 

همچنین از  آثار جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای رضا برنجکار، بهره زیادی بردم و شاید در رسیدن من به این موضع، یکی از تاثیرگذارترین کتابها، کتاب «مبانی خداشناسی در ادیان و فلسفه یونان» ایشان بود. با خواندن این کتاب، این مساله برای من کاملا ملموس شد که خدای فلاسفه با خدای دین و وحی متفاوت است که برای من خیلی تکان دهنده بود. یادم است این کتاب را وقتی دستم گرفتم، دو سه روزه با حرص و ولع تمام خواندم و تمام کردم و خیلی بهره بردم.

 

مهدی نصیری حتی فکر خود را متفاوت از فکر مکتب تفکیک می داند و می گوید با آن چیزی که به عنوان مکتب تفکیک مشهور شده نقاط اشتراک بسیاری دارد، اما من گریزان از این هستم که خودم را متعلق به یک جریان رسمی یا غیر رسمی خاص بدانم. به اعتقاد من ملاک و میزان ما باید قرآن و عترت باشد و با این ملاک و میزان همه کس و همه چیز می‌تواند قابل نقد باشد و اگر قرار است به منبعی سرسپردگی تام و تعلق ویژه داشته باشیم، آن منبع چیزی جز قرآن و عترت نیست. اگر بخواهیم در جریانات نظری دنبال جریان‌سازی و نحله‌سازی باشیم دچار آفات جدی می‌شود و گاهی نقض غرض اصلی است که ما دنبالش هستیم. به یک معنا اگر بخواهم بگویم که ما تعلق خاطر ویژه‌ای به مکتب تفکیک داریم؛ این‌گونه نیست. در شماره دوم «سمات» ضمن این‌که پرونده‌ای درباره «مکتب تفکیک» داریم و در آن مطالبی از چهره‌های سرشناس مکتب تفکیک وجود دارد، اما نقدی هم به برخی مباحث مطرح شده در آثار بزرگان تفکیک داشته ایم

 

. جریان تفکیک بر نفی فلسفه و عرفان و نقد آن‌ها اصرار دارد و این نقطه اشتراک ما با آن‌ها است، اما یک نقطه تمایز ما با آن‌ها این است که به نظر ما همان‌گونه که فلسفه و عرفان مصطلح حجاب مراجعه به معارف قرآن و عترت هستند، مدرنیته هم حجاب است، اما دوستان تفکیکی ورودی به این قصه ندارند و از بعضی از آثار چهره‌های تفکیکی چنین استنباط می‌شود که در بحث مدرنیته و علوم و تکنولوژی جدید متاثر از مشهورات زمانه هستند.

 

نصیری و مدرنیته

جبهه دیگر پیش روی نصیری جهان و تمدن غرب است از نظر نصیری نظر مشهور و رایج در میان دین‌داران تفکیک قائل شدن بین وجوه مثبت و وجوه منفی مدرنیته است و مشهور معتقد است که مدرنیته جریانی بوده که در غرب اتفاق افتاده و در عرصه‌های مختلف فکری، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، علمی و تکنیکی محصولات و نتایجی داشته است که ما درباره این محصولات نمی‌توانیم نفیاً و اثباتاً قضاوت یک دستی داشته باشیم؛ بنابرین با توجه به ملاک‌هایی که داریم باید همه این دستاوردها را بررسی کنیم و دستاوردهای مثبت را اخذ کنیم و بخش‌های منفی مدرنیته را کنار بگذاریم.

 

 تلقی رایج در این نگاه این است که علوم مدرن و به‌ویژه علوم تجربی خنثی هستند. البته اخیراً در این جریان پیشرفتی حاصل شده و یک گام به جلو گذاشته و پذیرفته که علوم انسانی غرب جهت‌دار است، اما همچنان علوم تجربی و تکنولوژی مدرن را خنثی و لابه‌شرط می‌داند که حامل بار فرهنگی، مفهومی و ارزشی نیست. بعضی‌ها البته از این مرحله جلوتر می‌روند و معتقدند که وجوه مثبت مدرنیته ریشه در تمدن اسلامی دارد و بسیاری از علوم و تکنلوژی‌های غربی مدیون میراث علمی و فرهنگی است که از تمدن اسلامی اخذ کرده است.

 

 از رویکرد اخیر تا حدی حتی جانبداری از مدرنیته هم استنباط می‌شود. سید جمال از سردمداران این نظر مشهور است. او صورت مساله‌ای را مطرح می‌کند مبنی بر این‌که غرب پیشرفته است و شرق و جهان اسلام عقب مانده است و حالا ای مسلمانان چه باید کرد؟ به نظر من این صورت مساله از لحاظ نظری و اعتقادی بسیار مهلک بوده و همچنان از ما قربانی می‌گیرد. در مورد مدرنیته علاوه بر تلقی مشهور و رایج، تلقی دیگری وجود دارد که تلقی اقلیتی محدود است، اما به تدریج در حال گسترش است. بنا بر این تلقی، مدرنیته و تمدن مدرن مجموعه واحد و منسجمی است با مبانی مشخص، جهان‌بینی و انسان‌شناسی خاص خود و اصلاً مدرنیته به یک معنا یک دین است و علوم و تکنولوژی مدرن هم محصول همین مبانی و جهان‌بینی است و نمی‌توان با آن برخورد گزینشی داشت.

 

 در این نگاه اسلام و مبانی دینی با کلیت مدرنیته مساله دارد و کلیت مدرنیته از نظر مبانی دینی ما زیر سئوال است. در غرب نیز از یک قرن پیش متفکرانی پیدا شدند که مبانی مدرنیته را مورد نقد اساسی و کلی قرار دادند و کلیت تمدن مدرن را زیر سئوال بردند. این نگاه از طریق برخی متفکران و تحصیل‌کردگان در غرب مثل مرحوم دکتر فردید به ایران منتقل و در دانشگاه‌ها مطرح شد. مرحوم دکتر فردید شاگردانی را تربیت کرد و این نگاه به تدریج بسط پیدا کرد. مرحوم شهید آوینی از چهره‌های شاخص و برجسته متاثر از این نگاه است. ایشان کاملاً با یک دغدغه دینی و ارزشی سراغ این نگاه رفت. افرادی که قائل به چنین نگاهی هستند را شاید بتوان به دسته‌های مختلفی تقسیم‌بندی کرد. بعضی‌ها ممکن است دغدغه‌های دینی کمتری داشته باشند و برخی دغدغه‌های دینی بیشتری داشته باشند یا به عبارت دیگر عده‌ای این دغدغه را داشتند که این نظرات‌شان بتواند استناد دینی پیدا کند.

 

نصیری نفوذ مدرنیته را بگونه ای سنگین می داند که گویا گریزی از آن نیست وی می گوید: مساله ما با مدرنیته این‌گونه نیست که مثلاً از غرب یک سری پشه‌های مزاحم داخل جامعه ما شده‌اند و برای ما مزاحمت ایجاد کرده‌اند و حالا ما با حشره‌کش و پشه‌بند و تدابیر دفاعی می‌توانیم بر این مشکل غلبه کنیم.

 

 حتی مساله ما با مدرنیته این نیست که بگوییم تمدن مدرن یک لشگرکشی فرهنگی، سیاسی، اجتماعی ، اقتصادی و نظری به جامعه ما داشته و آمده جاهایی را اشغال کرده و در جاهایی اردوگاه زده است و هر از گاهی حمله می‌کند و ما هم پا تک می‌زنیم و اگر بتوانیم با یک برنامه‌ریزی نقاط اشغالی را پس بگیریم و اردوگاه‌هایش را برچینیم، مساله ما حل خواهد شد. به نظر من این تشبیه بهتر می‌تواند موضوع را روشن کند که مدرنیته به مثابه هوایی مسموم است که کل عالم را فراگرفته و وارد جامعه ما نیز شده است و این هوای مسموم بر همه شئونات ما با شدت و ضعف تاثیر منفی خودش را گذاشته و تقریباً نمی‌توان عرصه‌ای را پیدا کرد که از تاثیرات این هوای مسموم برکنار مانده باشد. خب با توجه به این سیطره همه‌ جانبه اگر بخواهیم بگوییم که از امروز باید هر چه وابسته به مدرنیته است را کنار بگذاریم،

 

به اخلال در نظام معیشت و عسر و حرج دچار می‌شویم و اخلال در نظام معیشت مورد پذیرش دین نیست. بنابراین ما به خاطر اضطرار بنا بر اجازه دین مجبوریم به یک سری مسائل تن بدهیم که حکم اولیه آن جواز نیست اما دین این اجازه را می‌دهد تا وقتی که شرایط اضطرار حاکم است از این امور استفاده کنیم.

 

به نظر من در جامعه مرز اضطرار این‌گونه قابل تشخیص است که هر جایی که مقابله با یک امر مدرن و نفی عملی آن منجر به عسر و حرج و اخلال در نظام معیشتی بشود که مضار آن از منافع‌اش بیشتر باشد، مجاز هستیم که از آن پدیده یا امر مدرن استفاده کنیم. به اعتقاد من دامنه اضطرار ما تقریباً وسیع است و زمینه‌های کمی وجود دارد که می‌توانیم آن‌ها را خالص و مبرای از تاثیرات مدرن نگه داریم. با برنامه‌ریزی، تفکر و خودآگاهی نسبت به مدرنیته می‌توان عوارض منفی اخذ مدرنیته را کاهش داد و بیشترین توجه ما باید معطوف به این مسئله باشد و باید تلاش کنیم تا آن‌جایی که می‌توانیم از اقتضائات مدرنیته بکاهیم.

 

 در چنین شرایطی به نظر من در مرحله اول دغدغه اصلی‌مان باید حفظ اعتقادات‌مان باشد. بدترین نتیجه مدرنیته برای ما این بوده که خیلی‌ها را دچار ارتداد عقیدتی کرده است. کسی که می‌گوید در دنیای پیشرفته کنونی باید احکام دینی چون متعلق به 1400سال پیش است تغییر پیدا کند دچار ارتداد فکری شده است. به اعتقاد من اگر در مقام نظر بتوانیم غیر دینی بودن مدرنیته و انحطاط و انحراف آن را نشان بدهیم، تلفات عقیدتی و اعتقادی کاهش پیدا خواهد کرد.

 

 

این مهدی نصیری

اظهار نظرهای جدید مهدی نصیری در حوزه سیاست را می توان در ادامه تحولات فکری وی در نظر گرفت وی می گوید ظرف بیست سال اخیر به تدریج دچار تحولات و تغییراتی در فهم از غرب و مدرنیته و مسائل دینی و کلامی شده ام و البته در مورد مسائل سیاسی هم بی تاثیر نبوده است.

 

نصیری که در دهه هفتاد روش های افشاگرانه را موثر می دانست در پاسخ به تغییر نگاه سیاسی خود می گوید این که جهت گیری سیاسی من تغییر کرده است یا نه بحث دیگری است اما  طبیعی است که ما بیست سال پیش می توانستیم به برخی از حذف کردنها و ایزوله کردنها در عرصه فکر و فرهنگ بیاندیشیم و می توانست نتایج مثبتی داشته باشد اما با گسترش ابزارهای ارتباطی امروز دیگر اغلب نمی تواند موثر و نتیجه بخش باشد و باید به شیوه های دیگری اندیشید. البته این را هم بگویم که این بی در و پیکری ای که در عرصه ارتباطات مشاهده می کنیم، حتما در برآیند نهایی اش به نفع فرهنگ و فضیلت و حقیقت نیست و کمترین نتیجه اش سطحی شدن آدمها است.

 

اما اینکه چطور شد که تغییر کردم. برای من «دین» مهم بوده و هست. در تجربه کار مطبوعاتی من در «کیهان» و بعد هم «صبح» یک افق های فکری تازه ای برای من گشوده شد. مثلا من در مورد نگاه دین به مدرنیته به نتایج متفاوتی از حرف های مشهوری رسیدم که بزرگان ما نظیر آقای مطهری و دیگران می گفتند. بعد هم در مورد فلسفه و عرفان مصطلح دیدگاه انتقادی پیدا کردم. همان طور که گفتم اساسا برایم این نکته آشکار گشت که اسلام شناسی معاصر مراجعه تام به جامعیت دین و قران و عترت ندارد و خود من تلاش کردم  در حد وسع و توانم سراغ همه ابعاد دین و تشیع بروم.

 

 من در «کیهان» سال 67  مقاله ای دارم با عنوان «علامه طباطبایی؛ معمار بزرگ تفکر عقلی در جهان اسلام» اما امروز دیگر آن نگاه را به ایشان و فلسفه ملاصدرا ندارم و در واقع این فلسفه را اسلامی نمی دانم. در یکی دو سال آخر نشریه صبح نگاهم راجع به مدرنیته تغییر کرد و در تداوم آن روی مباحث فلسفه و عرفان و نقد آن متمرکز شدم.  با این توضیحات می خواهم نتیجه بگیرم که جهت تغییر من سمت و سویی کاملا دینی دارد یعنی به زعم خودم به اصول و ریشه های دینی و مبانی معرفتی قران و عترت  نزدیکتر شده ام.

 

خیلی از تغییراتی که آدمها پس از انقلاب کرده اند در جهت فاصله گیری از مبانی دینی و رفتن به سمت مبانی غربی و لیبرالی و سکولاریسم بوده است. نظیر آنچه ما در مورد فردی مثل دکتر سروش می بینیم. تغییر در نگرش سیاسی من هم در واقع از سنخ همان تغییرات در مباحث اعتقادی و کلامی است یعنی به نظر خودم به مبانی دینی و شیعی نزدیکتر شده ام. وقتی نگاه من به مدرنیته و تجدد عوض شد که محصول آن هم نگارش کتاب اسلام و تجدد بود، در امر سیاست در حقیقت به واقع گرایی تمایل بیشتری پیدا کردم.

 

این تغییرسیاسی دقیقا در ادامه تغییر  فکری است. یعنی با همان منطق است. من دیگر با چنین رویکردهای سهل گیرانه و یا به تعبیری دیگر با بلندپروازی های غیر واقع بینانه در امر سیاست و کشورداری موافق نیستم. من اخیرا در حال تحقیق و فیش برداری پیرامون موضوع امکان یا عدم امکان تحقق تمدن تراز اسلام در عصر غیبت هستم. در این تحقیقات که با مراجعه به بخشهای مغفول قرآن و عترت در اسلام شناسی معاصر است، به این جمع بندی رسیده ام که اساسا تحقق تمدن تراز اسلامی در عصر غیبت ممکن نیست و خداوند و اهل بیت علیهم السلام هم چنین تکلیفی را بر دوش شیعه در عصر غیبت نگذاشته اند و تنها در یک حد نسبی و محدود ما می توانیم سخن از تحقق جامعه و نظام و دولت دینی بزنیم و البته این حد نسبی تکلیف ماست و به قول فقها المیسور لایدفع بالمعسور.

 

این که ما فارغ از واقعیتها و رهنمودهای دینی در باب وظیفه و امکانات شیعه در عصر غیبت، سخن از تحقق تمدن و دولت تراز دین بگوییم، جز آن که بر مشکلات و تعارضهای درونی و بیرونی نظام می افزاییم، خاصیت دیگری ندارد. حالا با چنین مقدمه اجمالی که اینجا فرصت تفصیل آن نیست، و نیز با توجه به نابسامانی ها و ناهنجاری های متعددی که در زمان دولت آقای احمدی نژاد بروز کرد و نسبت به جریان اصولگرایی فضایی سنگین را در بخش قابل توجهی از نخبگان و عموم مردم ایجاد کرد، طبیعی است که من بر سرکار آمدن دولت آقای روحانی را یک فرصت که برخی تهدیدها را از بین برد و از انفجارهای محتمل جلوگیری کرد، بدانم و آن را تقدیر خوب خداوند برای جمهوری اسلامی بدانم. و البته اساسا این چرخش قدرت بین دو جناح  کشور را از عوامل ثبات جمهوری اسلامی می دانم.

 

مهدی نصیری سایه مدرنیته را بسیار سنگین می داند و گریزی از آن وجود ندارد از این رو تنها کار این است که سعی کنیم با برنامه ریزی تخریب مدرنیته را کم کنیم مهدی نصیری با نظریه برخی از علمای سنتی همذات پنداری می کند که دوران غیبت دوره اضطرار است و مومنین باید بگونه ای زندگی کنند و خود را آماده ظهور امام زمان عج کنند، یعنی حکومت اسلامی در دوره غیبت راهی از پیش نخواهد برد.

 

نصیری در سال ۱۳۸۴ به عنوان معاونت فرهنگی دفتر نمایندگی رهبر ایران در کشور امارات به این کشور رفت و سال ۱۳۸۸ با پایان مأموریت به کشور مراجعت کرد و هم اکنون در قم دوباره درس و تحقیق را از سر گرفت.

 

دین آنلاین

  

منابع:

1. مصاحبه نگارنده با مهدی نصیری خرداد ماه 93.

2. مقالات موجود در وبلاگ مهدی نصیری.

3. مصاحبه مهدی نصیری با روزنامه شرق 15/7/1389.

4. مصاحبه مهدی نصیری با روزنامه اعتماد 7/6/93.

 

شناخت لیبرالیسم از منظر علی شریعتی

۰۵ مرداد ۱۳۹۳

علی شریعتی و لیبرالیسمی که نمی‌شناختیم

علی شریعتی و لیبرالیسم (۱/۲)
اکبر گنجی

تا حدی که من می‌فهمم، علی شریعتی آینه اکثریت روشنفکران مخالف شاه بود. نظرات او، از یک سو، بازتاب زمانه بود، اما از سوی دیگر، گفتمان زمانه را می‌ساخت. نزاع مخالفان رژیم خودکامه و سرکوبگر شاه با او بر سر “لیبرال دموکراسی” و “سوسیال دموکراسی” نبود. آنان آرمان‌های دیگری را تعقیب می‌کردند. گویی در مخالفت با لیبرالیسم و طرد آن اجماع داشتند.

علی شریعتی به عنوان یکی از موثرترین سازندگان گفتمان انقلاب ۵۷ چه درکی از لیبرالیسم داشت؟ به خیل بی شمار مشتاقان خود در این مورد چه می‌آموخت؟ دست پروردگان و پیروان او چه بینشی نسبت به لیبرالیسم می‌یافتند؟ مقاله کنونی می‌کوشد تا در دو بخش به این پرسش‌ها پاسخ بگوید.

Liberalism_Shariati2

آثار شریعتی در حوزه لیبرالیسم

علی شریعتی کتاب، مقاله یا سخنرانی مستقلی را به لیبرالیسم اختصاص نداده است. او جایی درباره‌ی لیبرالیسم و ارکان آن سخن نگفته است. لیبرالیسم – همچون هر آئین دیگری – فاقد ذات ارسطویی است، ولی همه‌ی “لیبرالیسم ها”ی کنونی (لیبرالیسم مبتنی بر حقوق رونالد دوورکین و فاینبرگ، لیبرالیسم کمال خواه جوزف راز، لیبرالیسم سیاسی راولز، و…) دارای این باورهای مشترک هستند: آزادی، برابری، دموکراسی، رواداری، تمایز حق از خیر و محدود کردن دولت به حوزه‌ی حق، جدایی نهاد دین از نهاد دولت و توجیه سیاست‌های دولت به روش‌های عقلایی، رضایت تأییدی مردم از اعمال دولت. به گمان لیبرال‌ها دولت‌های سرکوبگر و ناعادل می‌کوشند تا یک چشم انداز اخلاقی خاص را ترویج و تحمیل کنند. جان استوارت میل تا آنجا پیش می‌رفت که گفته بود:”یگانه آزادی ای که شایسته‌ی نام آزادی است آزادی دنبال کردن خیر خود به شیوه‌ی دلخواه خود است”.

شریعتی بدون بحثی نظری درباره‌ی این مفاهیم و باورهای لیبرالی، لیبرالیسم را نقد کرده و در اکثر مواقع مخالفت خود را به نحوی بیان می‌کرد. این مواضع در مجموعه‌ی آثار او پراکنده است.نوشتار کنونی کوشیده است تا همه نکاتی را که او در این خصوص گفته گرد آورد. سخنرانی‌ها و نوشته‌های او نشان می‌دهد که نقد و مخالفت او تا پایان عمر به طور مستمر ادامه داشته است.

ایدئولوژی و تحقق خارجی آن

در شناخت و داوری هر آئینی (یهودیت، مسیحیت، اسلام، بودیسم، هندویسم، بهائیت، مارکسیسم، لیبرالیسم و… ) باید دو سطح را از یکدیگر متمایز ساخت. اول- ایده. دوم- تحقق ایده در جهان خارج. پرسش مهم این است: تحقق خارجی ایده چه ارتباطی با ایده دارد؟ آن شعر مسلمان‌ها را به یاد آورید:

اسلام به ذات خود ندارد هیچ عیب   هر عیب که هست از مسلمانی ماست

این رویکرد فقط متعلق به مسلمان‌ها نیست، پیروان دیگر آئین‌ها نیز همین رویکرد را در پیش گرفته‌اند. به تعبیر دیگر، همه‌ی محاسن تحقق خارجی ایده به پای آئین نوشته می‌شود، اما همه‌ی معایب تحقق خارجی ایده به “بد آئینی” پیروان نسبت داده می‌شود. اگر معایب تحقق خارجی ایده هیچ ارتباطی با آئین ندارد، محاسن تحقق خارجی هم نباید ارتباطی با آن داشته باشد.

به عنوان نمونه به این پرسش بیندیشید: آن چه در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و اروپای شرقی سابق رخ داد چه ارتباطی با مارکسیسم داشت؟ مارکسیست‌ها پس از فروپاشی بلوک شرق سابق آن تجربه را “سوسیالیسم واقعاً موجود” نامیده و کوشیدند تا دامن مارکسیسم و سوسیالیسم را از آن آلودگی‌ها پاک نمایند. به تعبیر دیگر، گویی لنین و استالین و مائو و…انحرافی در مارکسیسم و سوسیالیسم بودند.

همین مسئله درباره‌ی لیبرالیسم قابل طرح است. به عنوان مثال، با این که حزب جمهوری آمریکا محافظه کار و حزب دموکرات لیبرال خوانده می‌شود (در آمریکا لیبرال‌ها چپ قلمداد می‌شوند)، اما هر دو حزب به معنای فلسفی لیبرال بوده و ارکان لیبرالیسم را قبول دارند. اختلاف آنها بر سر این است که چگونه می‌توان رهنمودهای لیبرالیسم را بهتر و قوی تر عملی کرد. دموکرات‌ها براین گمانند که بدون حفظ شرایط اجتماعی و اقتصادی ضروری نمی‌توان از حقوق و آزادی‌های فردی حفاظت به عمل آورد، اما جمهوریخواهان براین :77<مانند که بازار آزاد بهترین راه رسیدن به عدالت اجتماعی است. راه حل؛ کوچک کردن دولت، عدم دخالت دولت در بازار و مافیت مالیاتی ثروتمندان است تا سرمایه‌های خود را به کار بیندازند و موجب رشد اقتصادی و اشتغال شوند.

هر دو حزب لیبرال دموکراسی آمریکا با موافقت یکدیگر و با همکاری عربستان سعودی، قطر و پاکستان نیروهای جهادی را به افغانستان گسیل داشتند که محصول آن القاعده و طالبان بود. سیاست خارجی دولت‌های لیبرال دموکراسی آمریکا آکنده‌ی از تهاجم نظامی به دیگر کشورهاست. تهاجم نظامی به افغانستان و عراق در قرن بیست و یکم صورت گرفت. لیبرال‌های حاکم بر آمریکا برای حمله به عراق از ساختن هیچ دروغی دریغ نکردند. آنان مردم آمریکا و دنیا را فریب داده و جنایات بسیاری در عراق آفریدند. فرانسیس فوکویامای لیبرال که از مشوقان آن حمله بود، بعدها که به ناقد جدی تهاجم نظامی عراق تبدیل شد، برای شستن آن لکه‌ی ننگ از دامان لیبرال دموکراسی، تیم بوش/چینی/رامسفلد را “لنینیست” به شمار آورد. فوکویاما که لیبرال دموکراسی را “پایان تاریخ” اعلام کرده بود، برای نجات آئین خود، آن فجایع را هم به حساب مشی لنینیستی آنان گذارد.

پیروان به عنوان متهم

نقد و مخالفت شریعتی بر لیبرالیسم، بیش از آن که معطوف به ایده باشد، ناظر بر تحقق خارجی آئین لیبرالیسم است. یعنی از جان لاک و جان استوارت میل نمی‌آغازد تا نشان دهد که ایده‌های اصلی آنان چه بود. حتی در بررسی معایب لیبرالیسم، بسط و تحول تاریخی اش را بازگو نمی‌کند که چگونه لیبرال‌ها از برده داری و استعمار دفاع می‌کردند و برای زنان حقی قائل نبودند و در برابر دموکراتیزه کردن ساختار سیاسی ایستاده بودند و فشار اجتماعی آنان را گام به گام وادار به عقب نشینی کرد. بلکه عملکرد لیبرال دموکراسی‌های موجود را به باد انتقاد گرفته و از این طریق آئین لیبرالیسم را طرد می‌کند. اما همو تمامی خشونت‌ها و معایب تاریخی مسلمین را محصول انحراف از اسلام و بدفهمی دین به شمار می‌آورد.

بدین ترتیب ما نیازمند یک نظریه علمی تبیین کننده هستیم که نشان دهد تاریخ تحقق خارجی یک آئین “برخلاف” مکتب روی داده یا دقیقاً “معلول” آئین بوده است؟

“مسئولیت” پیروان یک آئین درباره خشونت‌هایی که هم آئینان خود انجام داده اند، نیز نیازمند نظریه واحدی است. اگر پیروان کنونی ادیان ابراهیمی (یهودیان، مسیحیان، مسلمانان) در مورد خشونت‌هایی که هم دینانان آنان انجام داده اند، مسئولیت دارند، پیروان لیبرالیسم، مارکسیسم، سوسیالیسم، و…نیز در مورد کلیه خشونت‌هایی که در طول تاریخ هم آئینان آنان انجام داده اند، مسئولیت دارند. همه دوست دارند که یک بام و دو هوایی عمل کنند. پیروان دیگر آئین‌ها مسئول کلیه خشونت‌های تاریخی آئین شان هستند، اما “ما” مسئول خشونت‌های تاریخی پیروان مکتب مان نیستیم.

اگر مسیحیان کنونی باید مسئولیت جنگ‌های صلیبی و دادگاه‌های تفتیش عقیده را بپذیرند، مارکسیست‌های کنونی هم باید مسئولیت جنایات ۲۰ میلیونی استالین و انقلاب فرهنگی مائو را بپذیرند، لیبرال‌های کنونی هم باید مسئولیت بمب اتمی بر سر ژاپنی‌ها انداختن و جنایات افغانستان و عراق و…را بپذیرند. جان راولز توضیح داده است که هیچ دلیل موجهی برای بمباران اتمی شهرهای ژاپن وجود نداشت، مسئله این بود که:”ترومن زمانی ژاپنی‌ها را وحشی خواند و گفت که باید با آن‌ها به منزله موجوداتی وحشی برخورد کرد؛ با وجود این، اکنون چقدر احمقانه به نظر می‌رسد که آلمانی‌ها و ژاپنی‌ها را کلاً بربر و وحشی بدانیم” (جان راولز، قانون مردمان، ترجمه جعفر محسنی، ققنوس، ص ۱۴۸). آیا همه لیبرال‌ها مسئول آن نگاه و آن جنایت عظیم بشری هستند؟ مسئله این است که یک بام و دو هوایی موجه کردنی نیست.

تاریخ شناسی از طریق شریعتی

خوانش نظرات شریعتی درباره‌ی لیبرالیسم ما را با یک دوره از تاریخ خودمان آشنا می‌سازد. شریعتی استثنایی بر قاعده نبود، دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی، دهه‌ی سیطره‌ی مارکسیسم روسی و ایدئولوژی‌های جهان سومی بود. شریعتی هم در چنان بستری می‌نوشت و در ساختن گفتمان مسلط نقشی محوری داشت. گفتمانی که پیش از سخن گفتن او در حال ساخته شدن بود، به افکار او نیز شکل و محتوا می‌بخشید (به عنوان نمونه رجوع شود به مقاله “اسطوره خمینی چگونه ساخته شد و از آن چه به جا مانده است“).

تعریف شریعتی از لیبرالیسم

در سخنرانی‌ها و نوشته‌های شریعتی نکات پراکنده‌ای در تعریف لیبرالیسم وجود دارد. از جمله :

“لیبرالیسم (اصالت اقتصاد، اصالت علم و اصالت آزادی)” (ج ۵، ص ۲۴۷).

“لیبرالیسم!! یعنی “بی بند و باری انسانی که در بند است“! و دموکراسی، یعنی انتخاب کسانی که قبلاً ماهیت تو را انتخاب کرده اند! ” (ج ۲۴، ص ۸۱).

دانشگاه مشهد: “اومانیسم با اسامی دیگری هم چون رادیکالیسم، لیبرالیسم، و اندیویدوآلیسم چهره نمایانده است” (ج ۲۵، ص ۳۵).

اواخر سال ۱۳۵۵: “بردگی اقتصادی و نامش لیبرالیسم” (ج ۲۴، ص ۱۶۰).

“لیبرالیسم فرنگی که قانون جنگل را دوباره بر مردم بی پول و بی پناه حاکم می‌سازد و ضعیفان را طمعه اقویا، یعنی اغنیا…دموکراسی که چماق طلایی بورژوازی بود و بر کله فئودالیسم و چادر چاقچور این فاحشه پلید پولکی اما خوش زبان و شیرین حرکات و “روشنفکر” و امانیسم که نقاب فریبنده امپریالیسم است و چنگال درنده‌ی سرمایه داری صنعتی که در جستجوی بازارهای تازه و مصرف کننده‌های تازه” (ج ۳۵، ص ۹۲).

“لیبرالیسم سرمایه داری (نمونه‌های بارزش دموکراسی‌های غربی که بر آزادی فکر و کار و اقتصاد فردی استوار است)می گوید:”برادر! حرفت را خودت بزن، نانت را من می‌خورم” (ج ۳۵، ص ۲۴۰).

“لیبرالیسم (آزادی، اما آزادی از قیود اخلاقی برای رهایی غرایز مادی و آزادی رقابت و تجارت از قیود گمرک و قوانین محدود کننده) و دموکراسی (جانشین شدن طبقه متوسط بورژوازی به جای اشرافیت حاکم) (ج ۱۴، ص ۲۳).

“لیبرالیسم بورژوازی و سرمایه داری اساساً براساس وجود حتمی طبقات متضاد حاکم و محکوم و غنی و فقیر و استثمارگر و استثمار شده بنا شده و جز جامعه‌ی طبقاتی را قابل تصور نمی‌داند” (ج ۲۷، ص ۱۹۸).

“لیبرالیسم شکل حکومت نیست، صفت حکومت است، یعنی آزادی، آزادی مردم در اظهار عقاید، فکر و مذهب و…لیبرالیسم حکومتی است که به مردم آزادی می‌دهد. بنابراین ممکن است یک حاکم که به زور بر مردم مسلط شده است و مردم به او رأی نداده‌اند (دموکرات نیست) لیبرال باشد مثل کریم خان زند. در مقابل یک دموکرات که مردم به او رأی داده‌اند حق آزادی را از مردم سلب کند و یک دیکتاتور باشد (ج ۱۲، ص ۵).

شریعتی انقلابی بود و ایدئولوژی‌های انقلابی را تأیید می‌کرد. با این که به طور کلی در مذمت لیبرالیسم سخن می‌گفت، در تحلیلی پیرامون وضعیت خاص هندوستان، از دو گونه لیبرالیسم محافظه کارانه و انقلابی سخن گفته است. می‌گوید:

“براساس لیبرالیسم کوشش می‌کند تا از طریق غیر انقلابی به هدف‌های انقلابی برسد. این جمله نشان گر تمام حقیقت هند است:”لیبرالیسم یعنی آزادی فردی[حاکم است]. یعنی دولت با شدت و خشونت از اشخاص سلب مالکیت نمی‌کند و اشخاص در فرم زندگی، مذهب، ملیت و سنت‌های قومی و داخلی خود آزاد هستند و تمام آزادی‌ها وجود دارد”. پس رژیم لیبرالیسم است؛ اصالت آزادی فردی و آزادی فکری در لیبرالیسم وجود دارد و در تمام ابعاد جامعه آزادی دیده می‌شود. در امور سیاسی، فکری، اجتماعی و سنن…چون اساس را بر لیبرالیسم گذاشته اند، نمی‌توانند به مصادره ی[اموال] راجه‌ها بپردازند، و یک خون ریزی شدید راه بیندازند؛ چه، راجه‌ها دارای نیروی عظیم و بزرگی هستند. بنابراین باید راهی را انتخاب کرد بین لیبرالیسم و انقلاب اجتماعی. آیا امکان دارد این دو با هم تطبیق پیدا کنند، به طوری که آزادی باشد و دولت بتواند به کسی فشار نیاورد، و نیز قدرت‌های بزرگ داخلی هند را به نحوی از بین برد؟ دومی با لیبرالیسم جور در نمی‌آید. بنابراین باید کوشش کنیم که با حفظ لیبرالیسم به نتایج انقلاب اجتماعی برسیم… بنابراین خود لیبرالیسم به لیبرالیسم محافظه کارانه و [لیبرالیسم] انقلابی تقسیم می‌شود” (ج ۲۷، صص ۳۹۶- ۳۹۵).

نمی دانم این تعریف‌ها تا چه اندازه آموزنده اند؟ به احتمال بسیار شریعتی به دنبال فهم لیبرالیسم و شناساندن آن نبود، بلکه به دنبال طرد و تبدیل آن به نوعی دشنام بود.

ایدئولوژی بورژوایی

اندیشمندان بسیاری- از جمله هارولد لاسکی- لیبرالیسم را مرامی بورژوایی به شمار آورده‌اند که طبقه متوسط با کمک آن به برتری سیاسی دست یافت. حمله لیبرال‌ها در آغاز معطوف به قدرت اشراف و دفاع از حق انباشت اموال شخصی بود. این آیین به اعضای جامعه سرمایه داری اجازه می‌دهد بدون توجه به منافع عمومی به دنبال منافع خصوصی و کسب سود بیشتر بروند. جیمز مکینتاش در کتاب دفاع از انقلاب فرانسه و ستایشگران انگلیسی آن، علیه اتهامات عالیجناب ادموند برک، بورژوازی را تجسم ارزش‌های لیبرالیسم به شمار آورده بود. مکفرسون هم لیبرالیسم کلاسیک را مبتنی بر شکلی از بورژوازی یا فردگرایی “مالکیت گرا” به شمار می‌آورد که بر پیگیری اهداف شخصی، خصوصاً تکاثر ثروت، فارغ از هر نوع تعهدی به همکاری در راستای خیر و مصلحت عمومی، صحه می‌نهاد. لیبرال‌های اولیه، براین مبنا که جامعه‌ای منظم وابسته به فضایل ملازم کسب دارایی خصوصی است، ایدئولوژی ای بورژوایی برساختند.

برخی از محافظه کاران جدید هم گفته‌اند که آزادی یعنی به دنبال منافع شخصی اقتصادی رفتن فارغ از قید و بند‌های حکومت (مقررات زدایی و خصوصی سازی تمام عیار). جرج استیگلز نیز با روایتی نفع طلبانه از ثروت ملل آدام اسمیت همین رویکرد را تعقیب کرده و گفته است:”سود شخصی بر اکثریت مردم غلبه دارد”.

علی شریعتی در این روایت از لیبرالیسم با بسیاری همراه بود. در سال ۱۳۵۰ می‌گوید:

“بورژوازی، زیربنایی که بر کسب و تجارت و صنایع دستی و زندگی اشرافیت و رعیت قرار دارد، کاسبکار و دکاندار و صنعتگر و کارمند و صاحبان حرفه‌ها و مشاغل شهری- رشد می‌کند و این نو کسیه‌های تازه بدوران رسیده، به جای اشراف و خوانین قدیمی ریشه دار و شجره دار و “نجیب زاده” می‌نشیند و رابطه‌ی اشرافیت با رعیت از میان می‌رود و به لیبرالیسم و دموکراسی میل می‌کند” (ج ۱۶، ص ۶۵).

“نسل‌ها با مبارزه و فداکاری و قربانی در جستجوی رهایی، تا انسان به علم دل بست و آزادی، تا او را از بند آن چه به نام دین بر سرش نهاده‌اند برهاند، رنسانس کرد. به لیبرالیسم رسید و به جای حکومت تئوکراسی، دموکراسی را چتر نجات خویش گرفت. گرفتار سرمایه داری خشنی شد که در آن، دموکراسی به همان اندازه کاذب بود که تئوکراسی، و لیبرالیسم، میدان بازی بود که در آن، تنها سواره‌ها به ترکتازی می‌پرداختند و در رقابت و غارت آزاد بودند و انسان باز قربانی بی دفاع قدرت‌های مهار گسیخته‌ای که علم و تکنیک و زندگی را همه بر مدار جنون آور منافع مادی و آزمندی متصاعد خویش می‌گرداندند” (ج ۲۴، ص ۱۳۸).

شریعتی پس از دوران دانشگاه مشهد، یک تحقیق برای وزارت علوم درباره “مکتب تعلیم و تربیت” انجام داد. در آنجا نیز به این نکته اشاره می‌کند که منافع لیبرالیسم غربی نصیب سرمایه داران می‌شود:

“چنان که در لیبرالیسم غربی می‌بینیم که “آزادی‌های فردی”، غالباً در انحصار افرادی است که توانایی دارند، چه، همیشه افرادی سود می‌برند که دارای سرمایه‌اند. زیرا، وقتی میدانی، بی هیچ قید و شرطی، برای تاختن آزاد باشد، کسانی همیشه پیش‌اند که سواره اند، و پیاده همیشه عقب است و در این مسابقه آزاد، پامال” (ج ۲۸، ص ۵۱۳).

شریعتی در دی- بهمن ۵۵ در انتقاد از روشنفکرانی که از آمریکا به وطن بازگشته اند، می‌نویسد:

“هرگاه روشنفکر انسان دوست و آزادیخواهی را می‌دیدم که از آمریکا می‌آید و آن همه شیفتگی برای آزادی فردی و لیبرالیسم و حقوق بشر نشان می‌دهد، با خود می‌اندیشیدم که چرا چنین روح لطیف و انسان خواهی، از نفرت نسبت به سرمایه داری و آن همه تبعیض و فریب و ددمنشی و پستی که در آن نهفته و همه ارزش‌های انسانی را به لجن می‌کشد و حرص “تکاثر” همه را بیمار کرده و فضا را بر تجلی خدا، صلح و دوست داشتن و شکوفایی ابعاد معنوی روح و به تعبیر علی “به در ریختن دفائن عقول” تنگ می‌کند، خالی است…لیبرالیسم پوششی جذاب تا در پشت آن عدالت را خفه کنند” (ج ۱، صص ۷۵- ۷۴).

او می‌خواست که روشنفکران از سرمایه داری نفرت داشته باشند، برای این که همه ارزش‌های انسانی را به لجن کشیده است.

در اواخر سال ۱۳۵۵ به صراحت می‌گوید که “بورژوازی یک طبقه کثیف متعفن پول پرست پست” است. می‌نویسد:

“من جامعه شناسم و تحت عنوان جامعه شناسی بحث می‌کنم، مثلاً: روح بورژوازی چیست؟ زندگی بورژوازی چیست؟ دنیای بورژوازی چیست؟ فرهنگ بورژوازی چیست؟ بینش و گرایش بورژوازی چیست؟ طبقه از کی به وجود آمده و چه ارزش‌هایی دارد و…؟ یعنی باید همه‌ی حرف‌های سوسیالیست‌های اخلاقی وانقلابیون ضد بورژوازی و همه گرایش‌های ضد بورژوازی را در طول ۲۰۰- ۳۰۰ سال اخیر، و نیز بورژوازی را به صورت یک طبقه‌ی کثیف متعفن پول پرست و…مطرح کنم، سپس مبارزه با این بورژوازی را به صورت یک تکیه گاه انقلابی خودآگاهانه‌ی انسانی، که علامت عالی‌ترین رشد است، درآورم تا آن گاه بتوانم فاتحه‌ی ارزش‌های بورژوازی را در مغز او که به عنوان متجدد و متمدن صحبت می‌کرد، بخوانم، به طوری که بعداً یک جبهه ضد بورژوازی و یک جبهه گیری فکری در نسل جوان ایجاد گردد. به این ترتیب حرف مرا گوش می‌دهند، و این حرف روی خیلی‌ها هم تأثیر می‌گذارد و جا می‌افتد، چرا که به عنوان یک دعوت نو خیلی بالاتر از انقلاب کبیر فرانسه و دموکراسی و لیبرالیسم آمریکا و اروپاست…این طبقه اتفاقاً طبقه‌ای مترقی است، چرا که نه اشرافیت خان را دارد، نه ذلت دهقان را، آزادتر و روشن تر از اوست، ولی به خاطر این که بعداً به بورژوازی و سرمایه داری قرون نوزدهم و بیستم و به استثمارگر و [مالک] ماشین و…تبدیل می‌شود، به عنوان یک اصطلاح خارجی و یک معنی التزامی می‌گوئیم که بورژوا آدم بد و پستی است” (ج ۱۰، صص ۲۶- ۲۴).

شریعتی در نوشته دیگری از روح سودجویی فردی و افزون طلبی مادی و جنون پول پرستی بورژوازی سخن گفته و تأکید می‌کند که دشمن سرمایه داری است، از انسان بورژوازی نفرت دارد و از نابودی و نابود کردن این طبقه دفاع می‌کند. می‌نویسد:

“در چشم ما، بورژوازی پلید است، نه تنها نابود می‌شود، که باید نابودش کرد…سوسیالیسم…انسان را…از بندگی اقتصادی در نظام سرمایه داری و زندان مالکیت استثماری و منجلاب بورژوازی، آزاد می‌کند و روح پست سودجویی فردی و افزون طلبی مادی را که جنون پول پرستیو قدرت ستانی و هیستری رقابت و فریبکاری و بهره کشی و سکه اندوزی و خودپرستی و اشرافیت طبقاتی زاده آن است، ریشه کن می‌سازد و جامعه را و زندگی را جولانگاه آزاد و باز و یاری دهنده‌ای برای تجلی روح حق پرستی و تعالی وجودی و تکامل اجتماعی و رشد نوعی می‌کند…با سرمایه داری دشمنیم و از انسان بورژوازی نفرت داریم و بزرگ‌ترین امیدی که به سوسیالیسم داریم این است که در آن، انسان، ایمان و اندیشه و ارزش‌های اخلاقی انسان، دیگر روبنا نیست، کالای ساخته و پرداخته زیربنای اقتصادی نیست، خود علت خویش است، شکل تولید به او شکل نمی‌دهد” (ج ۱۰، صص۱۰۴- ۱۰۲).

به پیش بینی پیامبر گونه شریعتی درباره نابودی بورژوازی و سرمایه داری کاری نداریم. به اقدام انقلابی و اراده گرایانه او برای نابود کردن بورژوازی و سرمایه داری هم کاری نداریم. اما آیا تقلیل بورژوازی و سرمایه داری و لیبرالیسم به سودپرستی شخصی قابل دفاع است؟

آمارتیاسن- اقتصاد دان برنده نوبل اقتصاد- در کتاب اخلاق و اقتصاد نشان داده که مدعای سود شخصی/نفع شخصی/خودپرستی؛ محصول بدخوانی آدام اسمیت است که “مایلند او را “مرشد نفع شخصی قلمداد کنند” (آمارتیاسن، اخلاق و اقتصاد، ترجمه‌ی حسن فشارکی، شیرازه، ص ۲۷). اینان به قطعه‌ی مشهور قصاب و آبجوفروش استناد می‌کنند، ولی هدف اسمیت تبیین این مسئله بود که “داد و ستدهای معمولی در بازار چرا و چگونه رخ می‌دهند، و چرا و چگونه تقسیم کار عملی می‌شود…اما این واقعیت که اسمیت به رواج معاملات دو طرفه سودمند توجه کرد، به هیچ وجه مبین آن نیست که او صرف خودپرستی…را برای رسیدن به یک جامعه‌ی خوب کافی می‌دانست” (اخلاق و اقتصاد، ص ۲۶).

تمام کوشش آمارتیاسن معطوف به این است که نشان دهد سرمایه داری را نمی‌توان به “رفتارهای آزمندانه” فروکاست، سرمایه داری بدون اخلاق، کار نمی‌کند. به نظر او، نظام موفق بازار بر بنیاد مستحکم نهادها و رفتارهای اخلاقی (از جمله اطمینان متقابل، اعتماد به اخلاقیات طرفین، امانت، درست کرداری در داد و ستد، خودداری از تسلیم به وسوسه‌ی فساد) استوار است:

“این که چیزهای دیگری جز نبود حرص و آز، در ایجاد و توسعه‌ی سرمایه داری لازم است، از آغاز برای مدافعان اولیه کاپیتالیسم به روشنی معلوم و شناخته شده بود. لیبرال‌های منچستر فقط برای پیروی آز و عشق به خویش نمی‌جنگیدند. برداشت آنها از بشریت متشکل از دامنه‌ی وسیعی از ارزش‌ها بود” (آمارتیاسن، توسعه یعنی آزادی، ترجمه‌ی محمد سعید نوری نائینی، نشر نی، ص ۴۰۲).

آمارتیاسن به تبیین نظام سرمایه داری و بازار پرداخته و می‌گوید این نظام موفق را نمی‌توان به منفعت جویی شخصی تقلیل داد. بدون اخلاق این نظام نمی‌توانست و نمی‌تواند به بقای خود ادامه دهد:

“این که سرمایه داری را به صورت نظامی ببینیم که هدفش تنها به حداکثر رساندن سود خالص از طریق مالکیت انفرادی سرمایه است موجب می‌شود که بسیاری از عواملی که این نظام را در افزایش تولید و در ایجاد درآمد این چنین موفق ساخته در نظر نگیریم” (توسعه یعنی آزادی، ص ۴۰۵).”باید نظام اخلاقی موجود در سرمایه داری را خیلی بیش از تقدیس آز و ستایش حرص مال اندوزی بدانیم” (توسعه یعنی آزادی، ص ۴۰۶).

پل استار نیز در این روایت با سن همراه است. به گفته استار؛ آدام اسمیت عدالت را به عنوان “ستون اصلی نگاهدارنده کل بنا” توصیف می‌کرد. او به سخنان اسمیت استناد می‌کند که از “آثار بد سودهای کلان” سخن می‌گفت و از این که “هیچ جامعه‌ای که بخش بزرگ تر اعضای آن فقیر و بینوا باشند نمی‌تواند شکوفا و خوشبخت باشد”. اسمیت می‌گفت:”وقتی مقررات به سود کارگران باشد همیشه عادلانه و منصفانه است”. استار به این سخن اسمیت درباره کارکرد دولت استناد کرده و می‌گوید کاملا رواست که اشتباه کرده و آن را سخن کارل مارکس به حساب آوریم :

“از آن جا که دولت مدنی برای امنیت مالکیت تأسیس شده است، در واقع برای دفاع از ثروتمندان در برابر فقرا، یا برای دفاع از کسانی که مالک چیزی هستند در برابر کسانی که هیچ چیز ندارند”.

اسمیت می‌گفت:”هر قانون یا مقررات تازه ای” که از سوی سوداگران پیشنهاد شود، “باید با کمال بدگمانی مورد توجه قرار گیرد”، زیرا “از مردمانی متعلق به نظامی بر می‌آید که منافع آن هرگز با منافع عمومی یکسان نیست، و معمولاً علاقه‌ای به فریبکاری و حتی ستمگری عامه دارد، و از این رو، در فرصت‌های بسیار، عامه را هم فریب داده و هم به آن ستم کرده است” (پل استار، قدرت آزادی، نیروی راستین لیبرالیسم، ترجمه‌ی فریدون مجلسی، نشر ثالث، صص ۱۱۴- ۱۱۱).

اومانیسم ریشه لیبرالیسم بی هدف

مفصل‌ترین جایی که شریعتی درباره‌ی لیبرالیسم سخن گفته، مقاله‌ی بلند “انسان، اسلام و مکتب‌های مغرب زمین” است. این مقاله‌ای بسیار جنجالی است. برای این که توسط ساواک و به دستور شاه در روزنامه کیهان انتشار یافت. مدعای رژیم این بود که شریعتی این مقاله را در زندان علیه مارکسیست‌ها نوشته است. اما پیروان شریعتی مدعی‌اند که این مقاله درس‌های شفاهی شریعتی در دانشگاه مشهد بوده که بعداً صورت مکتوب یافته و تعداد محدودی از آن در همان زمان تکثیر شده بود. مطابق روایت پیروان شریعتی متعلق به قبل از سال ۱۳۳۷ است، اما مطابق روایت ساواک، متعلق به دوران زندان- پس از ۱۳۵۱- است. آرای شریعتی در این مقاله به قرار زیر است:

“لیبرالیسم غربی خود را وارث اصلی فلسفه و فرهنگ اومانیستی تاریخ می‌شمارد و آن را یک جریان پیوسته فرهنگی می‌داند که از یونان قدیم آغاز شده است و در اروپای کنونی به کمال نسبی خود رسیده است” (ج ۲۴، ص ۵۴).

اومانیسم نزد شریعتی لزوماً مقبول نیست. برای این که اولاً: به ماتریالیسم منتهی شد. ثانیاً: در مارکسیسم و لیبرالیسم به سرنوشت واحدی منتهی شد:

“اومانیسم در بینش غربی- از یونان قدیم تا اروپای کنونی- به ماتریالیسم کشید و در لیبرالیسم اصحاب دایرة المعارف، در فرهنگ بورژوازی غربی و در مارکسیسم سرنوشتی مشابه یافت” (ج ۲۴، ص ۵۷).

شریعتی اذعان می‌کند که لیبرالیسم و کمونیسم دو راه و جامعه متفاوت را تعقیب می‌کنند، اما مدعی است که نگاه هر دو به انسان اومانیستی است:

“هم جامعه‌ی بورژوازی لیبرال و هم جامعه‌ی سازمان یافته‌ی کمونیستی، در نهایت به یک نوع تلقی از انسان، زندگی انسان و جامعه‌ی انسانی منتهی می‌شوند…به هر حال، هم لیبرالیسم بورژوازی غرب و هم مارکسیسم، هر دو از اومانیسم دم می‌زنند. او مدعی است که از طریق آزاد گذاشتن افراد و افکار در تحقیق علمی و برخورد فکری و تولید اقتصادی، به شکوفایی استعدادهای انسانی می‌رسد، و این مدعی است که از طریق نفی این آزادی ها، و انحصار آن در یک رهبری دیکتاتوری یی که جامعه را به شکل یک سازمان واحد، براساس یک ایدئولوژی واحد اداره می‌کند و انسان‌ها را یکنواخت شکل می‌دهد، اما، فلسفه‌ی زندگی و تلقی از انسان همان است که در فلسفه‌ی بورژوازی لیبرال نهفته است:”تعمیم زندگی طبقه‌ی بورژوا به تمام اندام جامعه”!…همچنان که لیبرالیسم بورژوازی غرب، خود را وارث فرهنگ اومانیستی تاریخ می‌شمارد، و مارکسیسم نیز خود را به صورت راهی برای تحقق اومانیسم (انسان تمام) معرفی می‌کند” (ج ۲۴، صص ۵۹- ۵۸).

اگر لیبرالیسم منفور و مطرود است، ریشه آن- یعنی اومانیسم- دارای چه حکمی است؟ او می‌گفت که “اومانیسم نقاب فریبنده امپریالیسم است“. شریعتی می‌گوید:

“اومانیسم جدید- که لیبرالیسم بورژوازی غرب خود را نظامی مبتنی بر آن می‌شمارد” (ج ۲۴، ص ۶۱).

شریعتی مدعی است که جوامع کمونیستی به میزانی که توسعه می‌یابند، از جهات گوناگون “شباهت قریبی” به جوامع لیبرالی می‌یابند:

“به روشنی می‌بینیم که جامعه‌های کمونیستی، به میزانی که به مرحله‌ی نسبتاً پیشرفته‌ای از رشد اقتصادی نایل می‌شوند، از نظر رفتار اجتماعی، روانشناسی جمعی، جهان بینی اندیویدآلیستی، و فلسفه‌ی زندگی و خلق و خوی انسانی شباهت قریبی با انسان بورژوازی غرب می‌یابند و آن چه امروز به نام فورالیسم، آمبورژوازمان و حتی لیبرالیسم در جامعه‌های کمونیستی مطرح است، جز گرایش به سوی انسان غربی امروز نیست و توجه شدید به مد، لوکس پرستی و تجمل که نه تنها در زندگی‌های فردی، بلکه در سیستم تولید دولتی نیز شیوع یافته است، ناشی از این اصل است که جامعه کمونیستی و جامعه کاپیتالیستی عملاً، در آخر امر، یک نوع انسان را به بازار تاریخ بشری عرضه می‌کنند. دموکراسی و لیبرالیسم غربی- علی رغم تقدسی که در مفهوم ذهنی این دو وجود دارد، عملاً، جز مجال آزاد برای تجلی هرچه بیشتر چنین روحی و میدان تاخت و تاز هر چه خشن تر و سریع تر قدرت‌های سودجویی که به مسخ انسان برای تبدیلش به یک حیوان مصرف کننده‌ی اقتصادی همت گماشته اند، نیست” (ج ۲۴، صص ۷۴- ۷۳).

این نوشتار با بقیه گفتارهای شریعتی تعارض دارد. برای این که رویکرد شریعتی به سوسیالیسم در مجموع مثبت بوده است. اما در این نوشته، مارکسیسم را با لیبرالیسم بد و منفور، محصول یک ریشه واحد قلمداد کرده که انسان واحدی نیز خلق می‌کنند.

به گفته شریعتی، روشنفکران شرقی، غرب را فقط مترادف با سرمایه داری، صنعت، مسیحیت، استعمار، لیبرالیسم و بورژوازی به شمار می‌آورند:

“برای روشنفکر شرقی، وقتی سخن از غرب گفته می‌شود، از این کلمه، فقط سرمایه داری، صنعت، مسیحیت، استعمار و لیبرالیسم و بورژوازی را به یاد می‌آورد” (ج ۲۴، ص ۹۴).

سرمایه داری مبتنی بر لیبرالیسم و دموکراسی، فلسفه و علم را هم با بورژوازی سازگار کرده است:

“کاپیتالیسم که ایدئولوژی خود را به صورت لیبرالیسم و دموکراسی مبتنی بر ماتریالیسم قرن هجدهم (اصحاب دایرة المعارف) تبلیغ کرد، از آزادی و اصالت انسان و فلسفه و علم، فرهنگی سازگار با بورژوازی جدید ساخت” (ج ۲۴، صص ۹۵- ۹۴).

اما این جریان، جریان مخالف خود را هم زاده است. آنان که به خودآگاهی انسانی رسیده اند، در برابر لیبرالیسم بی هدف و فریب دموکراسی ایستاده اند، چون انسان را مسخ و از خودبیگانه می‌کنند:

“ارواح نیرومندی که به خودآگاهی انسانی رسیده‌اند سر برداشته‌اند و از میانه‌ی هیاهوی گوش خراش ماشینیسم سرمایه داری، فاجعه‌ی انسان مسخ شده‌ای را فریاد می‌زنند که در یک لیبرالیسم بی هدف و در پس یک پوشش دروغین و فریبنده‌ی دموکراسی، یک بعدی می‌شود،مسخ می‌شود، کاسته می‌شود و از خودبیگانه می‌شود و بالاخره، دارد ماهیت انسانی خود را از دست می‌دهد” (ج ۲۴، صص ۱۴۰- ۱۳۹).

تردید همگانی درباره دموکراسی، لیبرالیسم و حقوق بشر

پس از این مقاله، مهمترین جایی که شریعتی نقدهای خود را درباره‌ی لیبرالیسم و لیبرال دموکراسی‌های غربی بیان کرده، سخنرانی‌های ۱۱ و ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ فروردین ۱۳۴۸ تحت عنوان “امت و امامت” است. او در متن مکتوب اصلاح شده بعدی از رهبری انقلابی در برابر لیبرال دموکراسی‌های موجود دفاع می‌کند. با توجه به سیطره ایدئولوژی‌های جهان سومی در آن زمان، و نهضت‌های ضد استعماری، شریعتی می‌نویسد:

“امروز در برابر ارزش کلی حکومت دموکراسی و لیبرالیسم و آزادی فرد فرد، اصالت حقوق فرد فرد به تردید افتاده اند” (ج ۲۶، ص ۴۱۸).

این انکار معطوف به لیبرال دموکراسی‌های موجود نیست، بلکه معطوف به اصل دموکراسی و لیبرالیسم و حقوق بشر است. شریعتی می‌گفت که سال‌های زیادی است که برخلاف روح حاکم بر روشنفکران و آزادیخواهان، به شدت دموکراسی را محکوم کرده است. می‌نویسد:

“محکومیت شدید دموکراسی و دفاع از رهبری متعهد ایدئولوژیک- که سالهاست از آن دم می‌زنم و علی رغم روح حاکم بر روشنفکران و آزادیخواهان، رسماً عنوان کرده ام” (ج ۲۶، ص ۳۴۷).

اما شریعتی برای مدلل کردن مدعای خود، به نقد لیبرال دموکراسی‌های محقق می‌پردازد. یکی از شواهد او وجود کاباره‌های سکسی در فرانسه است که لیبرال‌ها حتی مخالف اجباری کردن پوشش آلت تناسلی زنها هستند. می‌نویسد:

“مگر نه هر انسانی می‌تواند هر جور که خواست در حکومت لیبرالیسم و نظام دموکراسی و آزادی فردی برقصد؟ انحطاطی که در کشورهای لیبرالیسم و دموکراسی غربی پیش می‌آید نشانه ضعف این نظام در هدایت جامعه است” (ج ۲۶، ص ۴۱۹).

بدین ترتیب از انحطاط اخلاقی جوامع غربی (عریانی زنان)، ضعف لیبرال دموکراسی در هدایت اخلاقی جامعه را استنتاج می‌کند. روشن است که شریعتی به شدت مخالف تفکیک لیبرالی حق از خیر بود و برای نظام سیاسی وظایف هدایتی- به سوی سعادت و خیر- قائل بود.

او به فساد‌های لیبرال دموکراسی فرانسه (متلک گویی، فحاشی خیابانی، روابط جنسی در خیابان‌ها و کاباره ها، و…) و جنایات (قتل، چاقوکشی، کتک کاری، دزدی و تجاوز جنسی و…) آن می‌پردازد.

می گوید که سود لیبرال دموکراسی‌های غربی نصیب عده‌ای بسیار اندک می‌شود. در دموکراسی‌های لیبرال غربی از طریق سلطه بر “مغزها و دلها”، “رأی سازی” می‌شود: “از اینجا لیبرالیسم و دموکراسی واقعی و عملی آنها آغاز می‌شود” (ج ۲۶، ص ۴۲۲). آنها از طریق رسانه ها، رقاصه ها، هنرپیشه ها، عکس‌های سکسی، و از همه مهمتر پول (“میلیون‌ها دلار و لیره”، امروزه میلیاردها)، “رأی سازی” می‌کنند. نه آن که مردم بر اساس تحقیق و “طرز تفکر فلسفی و جامعه شناسی خاصی” رأی بدهند. این حکم فقط لیبرال دموکراسی فرانسه را در بر نمی‌گیرد، به گمان او لیبرال دموکراسی آمریکا معیوب تر است. برای این که رئیس جمهور آن کشور مجبور است با :

“جهودهای خر پول نیویورک که سرنوشت سیاسی ملت آمریکا را به کمک گانگسترهای مافیا می‌سازند لاس بزند و برای آرایی که با “پول و جنسیت و هفت تیر” تهیه می‌شود، شرف خویش را گرو بگذارد، اگر نه انتخاب نمی‌شود” (ج ۲۶، ص ۴۲۳).

شواهد بسیاری به سود مدعای شریعتی در ارتباط با رابطه وثیق کاندیداهای ریاست جمهوری و کنگره آمریکا با لابی اسرائیل و دولت اسرائیل می‌توان پیدا کرد. به عنوان نمونه:

بیل کلینتون در ۲۲ جولای ۲۰۰۲ چنین گفت :”اسرائیلی‌ها می‌دانند که اگر ارتش عراق یا ایران از رودخانه اردن گذشت [تا به اسرائیل حمله کند]، من شخصا یک تفنگ برداشته، در سنگر قرار می‌گیرم و می‌جنگم تا بمیرم.” (به این لینک هم بنگرید. کلینتون این همین مواضع را در جولای ۲۰۰۶ در یک سخنرانی‌ در کانادا دوباره تکرار کرد).

هیلاری کلینتون در مبارزات مقدماتی ریاست جمهوری آمریکا، در ۲۲ آوریل ۲۰۰۸- در مصاحبه با تلویزیون ABC- درباره ایران گفت:

“اگر قرار بود ایران به اسرائیل حمله کند، پاسخ ما چه باید باشد؟ من می‌خواهم ایرانیان بدانند که اگر من رئیس جمهور آمریکا باشم، ما به ایران حمله خواهیم کرد، و هیچ جای امنی‌ برای آنها وجود نخواهد داشت. اگر در ۱۰ سال آینده آنها حمله هسته‌ای به اسرائیل را در نظر بگیرند، ما آنها را نابود خواهیم کرد”.

درست در زمانی که بیشترین امکان حمله نظامی اسرائیل به ایران وجود داشت، کابینه باراک اوباما به بحث در این رابطه پرداخت. هیلاری کلینتون در آن جلسه می گوید:”ما می‌توانیم چراغ سبز به اسرائیل بدهیم برای حمله به ایران، که مسئله را برای ما حل خواهد کرد”.

جیمی کارتر گفته است که باراک اوباما تنها رئیس جمهوری است که تاکنون برای مشاره به او زنگ نزده است. خبرنگار دلیل این رویکرد را از کارتر جویا می‌شود. کارتر در پاسخ می گوید :

“پاسخ دادن به این سوال با صراحت و صداقت مشکل است. ولی‌ تصور می‌کنم که دلیل این کار این است که مرکز کارتر مواضع بسیار محکمی در باره مسئله اسرائیل و فلسطینیان دارد و خواهان رفتار درست و برابر با اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها است.”

اما پرسش این است: هر اندازه هم که دولت آمریکا تحت تأثیر لابی اسرائیل و دولت اسرائیل باشد، آیا مقتضای لیبرال دموکراسی این است که تنها راه انتخاب رئیس جمهور آمریکا لاس زدن با لابی اسرائیل و فروختن شرف خود به آنان است؟ آیا لیبرال دموکراسی این نوع رابطه خاص را تجویز کرده است؟ سوسیالیست‌های اروپایی چه نوع روابطی با لابی اسرائیل و دولت اسرائیل دارند؟

یکی دیگر از نقدهای شریعتی این است که لیبرال دموکراسی‌های موجود غربی به شایسته سالاری منتهی نمی‌شود. می‌نویسد:

“وضع سیاسی امروز اروپا و آمریکا را اگر نگاه کنیم، اهانت بزرگی است اگر بگوییم کسانی که با “رأی اکثریت” مردم اروپا انتخاب شده‌اند برجسته‌ترین و شایسته‌ترین انسان‌های امروز این جامعه‌های نمونه قرن حاضر در تمدن و فرهنگ بشری‌اند. این هم اهانت بزرگی به مردم اروپا و هم اهانت بزرگی به جامعه بشری است” (ج ۲۶، ص ۴۲۳).

شریعتی این انتقاد را تا آخر عمر تعقیب کرد. چند ماه قبل از درگذشت در پایان سال ۱۳۵۵ نوشت:

“انگار منحنی رشد جامعه و انسان در عکس جهت هم حرکت می‌کنند، از جورج واشنگتن تا فورد…جای تأمل بسیار است که در پیشرفته‌ترین جامعه‌ی بشری- آمریکا- برجسته‌ترین شخصیت‌هایی که با قضاوت آزاد میلیون‌ها انسان متمدن انتخاب شده‌اند فورد است و جیمی کارتر” (ج ۲۴، ص ۲۱۸).

رهبران دموکراسی‌های غربی در واقع نگهبانان سرمایه داری و معتقدان به لیبرالیسم اقتصادی اند، نه انسان‌های شایسته رهبری:

“پرولتاریای مسئول انقلاب و انفجار قهری، در آمریکا به جیمی کارتر رأی می‌دهد و در اروپا به کالاهان و اشمیت، یعنی هوشیارترین نگهبانان سرمایه داری و وفادارترین معتقدان به لیبرالیسم اقتصادی” (ج ۲۴، ص ۲۴۲).

سخنان شریعتی- و روشنفکران دهه ۱۳۵۰- درباره جیمی کارتر نادرست بود. کارتر یکی از جدی‌ترین مدافعان حقوق بشر است که همیشه از حقوق فلسطینیان دفاع کرده، انتخابات اخیر حکومت کودتایی مصر را رد کرد و در جلسه برندگان صلح نوبل خطاب به دولت آمریکا گفت که۶۰ سال جنگ و حمله نظامی به دیگر کشورها کافی است، به آن پایان دهید. کارتر گفت که از ترس شنودها و کنترل‌های بی امان دولت آمریکا، به جای تلفن و ایمیل، از طریق نامه با رهبران جهان گفت و گو می‌کند (رجوع شود به مقاله “نظام سراسربین اوبامایی“). اگر برای شریعتی استعمار و اشغالگری دارای اهمیت بود، کارتر مخالف هر دوی آنها بود و هست.

سخن شریعتی این است که لیبرالیسم مکتبی انسانی نیست، بلکه پدیده‌ای اقتصادی است. لیبرالیسم:

“بورژوازی پلید بود که در لوای آن به استثمار کارگر اروپایی و استعمار انسان آسیایی و آفریقایی و امریکای جنوبی پرداخت؛ ما شرقی‌های ساده لوح از این لیبرالیسم، فقط متجدد شدیم، و بورژواهای غربی کاپیتالیست شدند” (ج ۲۶، ص ۴۲۴).

به گفته‌ی او درست در زمانی که شعارهای لیبرالیسم و دموکراسی و حقوق بشر همه اروپا را فراگرفته بود، “حکومت دموکرات و لیبرال فرانسه” طی اطلاعیه‌ای از مردم دعوت کرد که به تماشای بمباران پایتخت الجزایر و قتل عام مردم توسط بمب افکن‌های فرانسه بنشینند (ج ۲۶، صص ۴۲۵- ۴۲۴). “همین حکومت دموکراسی لیبرال وارث فرهنگ انقلاب کبیر فرانسه در یک روز ۴۵ هزار نفر را در ماداگاسکار قتل عام می‌کند”. تمامی این جنایات “به دست دموکراسی و لیبرالیسم غربی انجام شده است”. “دموکراسی بورژوازی و لیبرالیسم تجار اروپایی” آسیا و افریقا و آمریکای لاتین را غارت و قربانی کرد. استعمار غربی “جامه دموکراسی بر تن کرده بود و نقاب لیبرالیسم را بر چهره زده بود”. به همین دلیل و دلایل بسیار دیگر، باید رهبری متعهد ایدئولوژیک انقلابی را “به جای لیبرالیسم و دموکراسی آزاد غربی” نشاند (ج ۲۶، ص ۴۳۳).

وقتی دولت لیبرال فرانسه از فرانسویان دعوت کرد تا به تماشای بمباران الجزایر بنشنند، مدعیان آزادیخواهی فرانسوی نیز به تماشای آن جنایات نشستند. می‌گوید:

“عده‌ای از آزادیخواهان و انسان دوستان و حتی آنها که برای دموکراسی، اومانیسم، لیبرالیسم و حقوق بشری عربده می‌کشیدند، به تماشا هم رفتند. این نشان می‌دهد که وجدان اروپایی در اوج انسان خواهی و نهضت ضد استثمار و استبداد اشرافیت و اختناق به صورتی پرورش یافته بود که از هولناک‌ترین و فیجع‌ترین جنایاتی که بیرون از اروپا به دست اروپایی و حکومت اروپایی می‌گذشت جریحه دار نمی‌شد” (ج ۱۲، ص ۱۷۵).

نفرت عمومی روشنفکران از آزادی‌های غربی

شریعتی به روشنفکران ایرانی می‌تازد که بی سوادند و فقط یک مدرک لیسانس از غرب گرفته‌اند که نان آور است. در فروردین ۱۳۵۶ می‌نویسد:

“همه‌ی روشنفکران ما می‌روند و کمونیست می‌شوند، سوسیالیست می‌شوند، اگزیستانسیالیست می‌شوند، ماتریالیست می‌شوند، نیهلیست می‌شوند، یا چیزی نمی‌شوند، همچنان مومن یا کافر، زاهد یا فاسق می‌مانند و مثل حاجی‌ها فقط با یک تیتر تو خالی و یک چمدان تو پر بر می‌گردند و پروانه کسبی همراه دارند و از یک کنار، همه، یک “لیسانس غذایی” برای خود و خانواده سوغات می‌آورند، اینها هیچ کدام نه کار تازه‌ای است نه دوای دردی” (ج ۱، ص ۱۰۶).

از سوی دیگر، از نفرت عمومی روشنفکران از آزادی‌های غربی سخن می‌گوید. کدام روشنفکران؟ ایرانی؟ شرقی؟ غربی؟ در یازدهم محرم ۱۳۵۵ می‌گوید:

“شور و شوق آزادی که در قرن هفدهم، هجدهم که بورژواها مطرح کردند- ولی جزو فطرت انسان بود- انسان را- به عنوان این که بعد از قرن ها، عقل و زندگی و اقتصادش از دست دیکتاتورها و ارباب و فئودال‌ها و ملاها نجات پیدا کرده است- شیفته لیبرالیسم و آزادی قرن هجدهم و نوزدهم کرد، حتی انقلاب کبیر فرانسه به عنوان بزرگ‌ترین تجلی این نیاز و این حرکت جدید بود. می‌بینیم آزادی برای قتل احساس عرفانی انسان استخدام شد. این آزادی که عرفان را راند به جایش چه آورد؟ سرمایه داری را! و در نتیجه انسان در آرزوی آزادی گرفتار سرمایه داری شد. معلوم است که وقاحت سرمایه داری به قدری اوج گرفت که آزادیش دیگر هیچ شورانگیزی ای ندارد و حتی روشنفکران از آزادی ای که الان در غرب وجود دارد نفرت دارند. یک نفرت عمومی. زیرا جایی که پول هست، هم دین دروغ است و هم آزادی” (ج ۲، صص ۵۴-۶۳).

ادعای‌های شریعتی بلادلیل است. او مدعی است که روشنفکران به طور عمومی از آزادی‌های موجود غربی نفرت دارند. با کدام شواهد و قرائن این مدعا تأیید می‌شود؟ می‌گوید، هرجا پول هست، دین و آزادی دروغ است. دلیل این مدعا چیست؟ می‌گوید آزادی در غرب به عنوان قاتل عرفان عمل کرد؟ آیا این مدعا درست است؟ آیا اینک انواع و اقسام عرفان و معنویت در غرب وجود ندارد؟ فرض کنیم عرفان و معنویت در غرب نابود شده باشند. چرا قاتل آن آزادی است، نه عوامل دیگر؟ آیا معنای این سخن این نیست که عرفان و معنویت در شرایطی که آزادی وجود ندارد می‌توانند به حیات خود ادامه می‌دهند؟

به مدعای دیگر شریعتی درباره لیبرالیسم و دموکراسی- در سال ۵۴ یا ۵۵ – نگاه کنید:

“آن جا از بورژوازی به کاپیتالیسم رسیده‌اند و کاپیتالیسم به آخرین مرحله اش امپریالیسم و استعمار رسیده است و از مرحله‌ی صدور کالا به صدور کارخانه و حتی سرمایه رسیده‌اند…آن جا دموکراسی و لیبرالیسم، بر اثر عدم سازگاری فطری آن دو با سرمایه داری، به انواع فاشیسم منجر شده و آزادی برایشان معنی آزادی تجارت و آزادی سرمایه گذاری بی قید و شرط و آزادی مقررات و قید و بندهی گمرکی دارد” (ج ۴، صص ۶۳-۶۲).

به این مدعای شریعتی بنگرید: دموکراسی و لیبرالیسم با سرمایه داری تعارض فطری دارند. آیا این مدعا صادق است؟ آیا این برساخته‌های تاریخی و اجتماعی دارای فطرت هستند؟ آیا این مدعا با مواضع دیگر شریعتی سازگار است که آنها را یکی فرض می‌کند؟

شریعتی دموکراسی و لیبرالیسم را ایدئولوژی‌های “فریبنده و انحرافی” قلمداد می‌کند و مدعی است که جامعه شناسان و روانشناسان اجتماعی با “حیله های” خود شور انقلابی را از اروپا گرفتند:

“همان طور که اشپینگلر به درستی احساس کرده است اروپا نسبت به نیمه‌ی قرن نوزدهم رو به محافظه کاری پیش می‌رود و آگاهی طبقاتی و شور انقلابی به حیله‌های روحی سرمایه داران و جامعه شناسان و روانشناسان اجتماعی وابسته بدان‌ها از قبیل دموکراسی و لیبرالیسم و سندیکالیسم و ایدئولوژی‌های فریبنده و انحرافی و ایجاد قدرت کاذب خرید در میان مردم و توسعه‌ی زندگی مصرفی و تجملی در طبقه‌ی کارگر و رشوه‌های نوازشگرانه‌ای از قبیل تأسیس کلوپ‌های تفریحی و پلاژ و امکان رفتن به تئاتر و سینماهای اشرافی و آزادی‌های جنسی و ایجاد ذوق‌ها و میل‌های هنری و زیبایی شناسی‌های بورژوازی و بالاخره اعطای تأمین‌های اجتماعی، بیمه‌های مختلف و اطمینان‌های حقوقی و شغلی و غیره از بین می‌رود” (ج ۴، ص ۷۶).

یکی از نقدهای او این بود که سرمایه داری برای فروش کاهای خود استادهای دانشگاه‌ها را به استخدام خود در آورده است:

“استاد سابق دانشگاه و کارمند لاحق سرمایه، برای گوشت‌های نو سرمایه داری غربی توضیح داد که محل استعمال جامعه شناسی در نظام لیبرالیسم و دموکراسی و علم پرستی و اومانیسم و اصالت پیشرفت و تمدن و قرن روشنایی و آزادی و حقوق فردی انسانی و رآلیسم و غیره، که همه بچه‌ها و چادر چاقچورهای این بورژوازی فاحشه اند، چیست و کجا است” (ج ۴، ص ۱۱۹).

در عین حال به روشنفکران می‌تازد که درک عمیقی از ایدئولوژی‌های مدرن نداشته و فقط از طریق نشریات سطحی چیزی به گوششان خورده است:

“اینها[روشنفکران] نمی‌دانند که مسایلی از قبیل چپ گرایی، سوسیالیسم، لیبرالیسم، لائیک بودن، راسیونالیسم، رآلیست بودن و در این اواخر اعتقاد به اریژینالیسم فرهنگی و مبارزه با غرب زدگی و بازگشت به تاریخ و فرهنگ و شخصیت اصلی و اصیل ملی و معنوی خویش و آزادی از قید تقلیدهای کور مهوع از فرنگ، مسایلی نیست که، به سادگی پیچیدن گیسو و بالا کشیدن تنبان و پاچه‌ی گشاد و خط ابرو و عوض کردن سیستم اتومبیل و مبلمان و دکوراسیون خانه و عینک و هیپورنی و توالت استیل ژاپونی، به شود با ترجمه‌ی بوردا و مشورت نیم ساعته با مشاور مخصوص زیبایی مارگارت استور و احیاناً دیدن یک فیلم فانتزی، تغییرش داد” (ج ۴، صص ۲۱۱- ۲۱۰).