عنوان مقاله: دین و سیاست روزمره: اشارهای به سیاست الهیاتی در آرای شریعتی
نویسنده: حسن قاضی مرادی
سخن گفتن از الهیات سیاسی (Political theology) در اندیشه سیاسی ایرانیان از آن رو همواره ضروری است که از دوره باستان تا به کنون در ایران، دین و حکومت با یکدیگر در پیوند بودهاند و متقابلاً بر هم تأثیر گذاشتهاند. در یکی از نخستین آثار در زمینه اندیشه سیاسی ایرانیان ـ نامه تنسر ـ آمده است: «و عجب مدار از حرص و رغبت من به صلاح دنیا برای استقامت قواعد احکام دین، چه دین و ملک هر دو به یک شکم زادند دو بنده [ دو سیده ـ چسبیده ] هرگز از یکدیگر جدا نشوند و صلاح فساد و صحت و سقم هر دو یک مزاج دارد.» (1) همچنان که در دوره معاصر همین سخن به این صورت که «سیاست ما عین دیانت ماست.» از سوی مدرس ابراز شد. در تداوم حدوداً دو هزار سالهای این پیوستگی معرف بیان اندیشه سیاسی در ایران بوده است. سیاست در ایران، مستقل از دین و الهیات سیاسی به عنوان بنیان اندیشه سیاسی در ایران مواجه بودهایم.
با این حال به نظر میرسد آنچه که به ویژه در اندیشه سیاسی ایران معاصر یعنی ایران در دوره گذار از جامعه سنتی به جامعه متجدد مطرح شده، سیاست الهیاتی (theological politics) بوده است و نه الهیات سیاسی، هر چند این دو مفهوم معرف پیوند دین و سیاستاند اما تمایزاتی با هم دارند. در اشاره مختصر به تمایزات این دو مفهوم میتوان گفت که الهیات سیاسی، منشأ و معنا از ماورای طبیعت میگیرد و سپس از این منشأ است که نظامی فکری ایجاد میشود که بخشی از این نظام به تبیین تدبیر مدن ـ و در تعبیر جدید، به تبیین «سیاست» ـ میپردازد. در این نظام، سیاست تحت سیطره همان اصل و هستی ماورایی با خداوند قرار دارد. الهیات سیاسی، تبیین و توجیه سامان آرمانی سیاسی ـ اجتماعی را در سنجش تطابقش با اراده خداوندی باز مییابد و پیوسته به این اراده باز میگردد. از این رو الهیات سیاسی به معنای دلالتها و بروزهای الهیات در حوزه زندگی و اندیشه سیاسی است. در الهیات به طور کلی انسان، خلیفه خدا بر روی زمین است تا اراده الهی را برای رسیدن به آنچه غایت آفرینش است دنبال کند. در الهیات سیاسی اصلاً به واسطه ارتباطش با امر قدسی و تلاشش برای تحقق اراده الهی است که مشروعیت مییابد. بنابراین در الهیات سیاسی فرمانروا به علت همین ارتباطش در ورای جامعه و جدا از آن قرار میگیرد و جامعه نسبت به او نقش ثانوی مییابد. پس در الهیات سیاسی، نظریه سیاسی از خداوند شروع شده و با واسطه نماینده او به مردم و سامان سیاسی ـ اجتماعی تجویز شده به آنان ختم میشود. از همین جاست که فرمانروا نه در برابر جامعه بلکه در برابر خداوند مسئول است. درست بهمین دلیل است که در تطابق با الهیات، جامعه فقط باید از اراده تام و مطلق فرمانروا پیروی کند.
در الهیات سیاسی شورش مردم علیه فرمانروا مجاز نیست و متالهین سیاسی، همه علیه چنین شورشی موضع گرفتهاند. همچنان که رستگاری انسان بر اساس نگرش آخرت شناسانه به جهان هستی و بر متن نگرشهای هزاره باور با واسطه نظام سیاسیای وظیفه هدایت مردم به چنان آخرتی را دارد قابل حصول است. میتوان نتیجه گرفت که الهیات سیاسی با منافع حکومتهای تمامیت خواه و اقتدار طلب پیوند میخورد (در غرب نیز به طور مثال کارل اشمیت به عنوان یک صاحب نظر در الهیات سیاسی که مخالف سرسخت نظام پارلمانی و دموکراسی بود با نازیسم هماهنگی یافت).
اما در سیاست الهیاتی، مبنا و متن، سیاست است، هر چند این سیاستی است که نوع خاصی از فرمانروایی را توجیه میکند که به نحوی مشروعیتش را در پرتو امر قدسی کسب میکند. در سیاست الهیاتی، این شیوهها، غایتها و . . . ابزارهای سیاستاند که از طریق قرائت خاصی از احکام دینی سنجیده و توجیه میشوند. در این حال بر ارتباط فرمانروا با خداوند و یا بر خلیفگی او تأکید نمیشود، بلکه او خود را تابع احکام و دستورات دینی میشناسد و مدعی است وعدهای را که خداوند به بندگانش داده است، سمت و سوی سیاستهای او را تعیین میکند. متمایز از الهیات سیاسی، در سیاست الهیاتی از این طریق است که قدرت سیاسی وجهی مقدس مییابد و یا حتی این یا آن استراتژی یا تاکتیک سیاسی، تقدیس میشود. پس در سیاست الهیاتی، سیاست بار دینی میگیرد تا جلوی انحراف آن گرفته شود. این جا اصل و مبنا ـ هر چند به صورت لاپوشانی شده ـ سیاست است. در عین حال همانند الهیات سیاسی در سیاست الهیاتی نیز حکومت با ساختار تمامیت خواهی و اقتدار طلبی سازگاری مییابد. در سیاست الهیاتی نه بر فرد بلکه بر «امت» و رستگاری آن تأکید میشود و تحرک سیاسی «امت» تبیینی دینی مییابد. در الهیات سیاسی، سیاست حوزهای از الهیات معرفی میشود. در سیاست الهیاتی همچنان که سیاست، دینی است، دین نیز تبیینی سیاسی مییابد. در هر حال چه الهیات سیاسی و چه سیاست الهیاتی حامل تنشها و تعارضاتیاند که ناشی از پیوند احکام الهی و درخواستهای بشری در عرصه سیاست است.
با توجه به این اشاره مختصر به تمایز این دو مفهوم به این نکته باز میگردیم که به ویژه در تاریخ معاصر ایران، سیاست الهیاتی است که بارز بوده است.
سیاست الهیاتی در این دوره تاریخی از آن رو اهمیت بارزی مییابد که این دوره ـ از دوره تدارک انقلاب مشروطه به بعد ـ دوره گذار از جامعه سنتی به جامعه متجدد بوده است. دورهای که ضرورتاً میبایست چگونگی تحول جامعه برای تحقق این گذار، نظریه پردازی شود. بالطبع نظریه پردازی گذار از جامعه سنتی به جامعه متجدد در عرصه سیاست و در جامعهای دینی همچون ایران ممکن بود به راهکارهایی راه یابد که هر یک به نوعی معرف سیاست الهیاتی بودهاند. در عین حال تأکید بر اهمیت بارز سیاست الهیاتی در دوره معاصر یا گذار جامعه ایران به این معنی نیست که در تاریخ اندیشه سیاسی پیش از دوره معاصر، سیاست الهیاتی نقش بارزی نداشته است. از منظری خاص میتوان گفت که در کل تاریخ اندیشه سیاسی در ایران این عمدتاً سیاست الهیاتی بود که در تبیین نظری حکومتها بروز مییافت.
به طور مثال نظریه حکومت در دوره صفویان بروز برجستهای از سیاست الهیاتی بود. در این دوره نظریه حکومت بر بنیان وحدت سه وجه نظریه سلطنت که در ایران به سنت در آمده بود، فقط سیاسی شیعه و نیز تصوف شکل گرفت. در این مورد گفته شده است: «قدرت شاهان صفوی سه بنیاد داشت؛ اول نظریه کهن حق الهی شاهان ایرانی که بر تملک هورنه / خورنه / فر یا «شکوه شاهانه» از جانب پادشاه استوار بود. این نظریه کهن و باستانی را به اصطلاح از گنجه در آوردند، پاک و پاکیزه ساختند و بار دیگر به صورت «ظل الله فی الارض» همه شکوه سابقش را بدان باز دادند، دوم ادعای نیابت امام مهدی (ع) شاهان صفوی بود. این ادعا بر انتساب ادعایی خاندان صفوی به امام، موسی کاظم (ع) استوار بود. شاه صفوی به عنوان نایب امام مهدی (ع) از دیگران به منبع حق مطلق نزدیکتر و از این رو مخالفت با او گناه بود. شاهان صفوی به موجب این شأن . . . در ادعای خصیصه نه چندان بی اهمیت «عصمت» محق بودند، سوم، شاهان صفوی در مقام «مرشد کامل» فرقه صوفیانه صفوی . . . میتوانستند به اتکای رابطه «پیر ـ مریدی» بر اطاعت بی چون پیروان صوفیشان پای فشارند و از پیروانشان انتظار میرفت که با سلوکی «صوفی گری» نام، از حاکمان حمایت کنند، عکس این عمل «ناصوفی گری» جنایتی بزرگ و در خور کیفر مرگ بود. نزدیک قزلباش، پرسش از اعمال مرشدش با کفر پهلو میزد.» (2) این خلاصه نظریه حکومت صفویان به عنوان بروز تام سیاست الهیاتی است. اساس این نظریه سه رابطه «سلطان ـ رعیت»، «امام ـ امت» و «مراد ـ مرید» است که یکسره بار سیاسی گرفتهاند. چنین نظریهای، مستحکمترین و فراگیرترین نظریه سلطنت مطلقه را در ایران فراهم آورد و قویترین مشروعیت سنتی و فرهمندانه را در طول تاریخ ایران برای تعدادی از شاهان (برجستهتر از همه شاه اسماعیل اول) تدارک دید. به این پرسش که چرا صفویان به چنین نظریه سیاسیای نیاز داشتند میتوان از جنبههای متفاوتی پاسخ داد، اما مهمتر از همه این که صفویان برای تحکیم قدرت خود، چه از نظر داخلی و چه از جنبه خارجی نیاز به وحدت سیاسیای داشتند که لزوماً در یک وحدت ایدئولوژیک بروز مییافت. از نظر داخلی این که صفویان ـ در مجموع ـ برآمده یک اتحاد ایلی بودند و با توجه به خودسری ذاتی ایلات، وحدت ایدئولوژیک میتوانست جلوی خودسری ایلات را بگیرد و از جنبه خارجی این که صفویان به تنازع خود با دو دشمن قدرتمند عثمانیان و ازبکان ـ که هر دو سنی بودند ـ میباید وجهی از تنازع ایدئولوژیک میبخشیدند تا از این طریق بتوانند نیروهای خود را علیه این دو دشمن بسیج کنند. (نمونه پیش از اسلام این موضوع در ایران، این بود که ساسانیان در پیشبرد منازعه سیاسی خود با امپراتوری روم ـ که مسیحی بود ـ نیاز به وحدت ایدئولوژیک دینی داشتند. آنان روایت خاصی از دین زرتشتی را به کمک مغان سیطره بخشیدند و هم به یاری اینان، روایتهای دیگر از دین زرتشتی ـ از جمله گرایش مانوی و مزدکی ـ را بی رحمانه سرکوب کردند). میتوان گفت که در نظریه سیاسی صفویان، اصل و بنا سیاست و الزامات سیاسی است؛ یعنی که این نظریه بروز ویژهای از سیاست الهیاتی در ایران بوده است.
اما در ایران معاصر، سیاست الهیاتی عمدتاً از سوی بومی گرایان دینی مطرح شده است. در ایران معاصر یکی از جریانهای اندیشه سیاسی که به مسئله چگونگی گذار از جامعه سنتی به جامعه متجدد پرداخت، بومی گرایی بود. بومی گرایی در جوامع در حال گذار از جمله ایران با تأکید بر وجه استعماری و امپریالیستی فرهنگ و تمدن غرب، اصولاً در واکنش خصومت آمیز با فرهنگ و تمدن غرب از سنگر فرهنگ و تمدن بومی تعین مییافت و به خود مشروعیت میبخشید. بنیان راهکار بومی گرایی این باور است که چون سیر تحولات تاریخی ـ اجتماعی در جوامع غربی و غیر غربی کیفیتاً از یکدیگر متمایز بوده است، پس همین تمایز قطعی، دست کم در حوزه مؤلفههای اساسی هویت اجتماعی، همیشگی است. از این لحاظ اگر در عصر نو، مدرنیته (تجدد) معرف فرهنگ و تمدن غرب است، کشورهای غیر غربی نیز با بازگشت به مؤلفههای «اصیل» هویتی خود در گذشته و احیای آنها میتوانند فرهنگ و تمدن نوین غرب، در ذات خود جز بربریت نوینی نیست که مردم جوامع غیر عربی برای رهایی خود باید آن را ـ در کل ـ نفی کرده و از طریق احیا و تحکیم هویت اصیل بومی، از خود در برابر تجاوزگری این فرهنگ و تمدن دفاع کنند. بنابراین باید به این نکته توجه داشت که بازگشت به هویت در گذشته بومی و احیای آن در اساس حاصل یک انتخاب تاریخی برای بومی گرایی نیست، بلکه ناشی از این اجبار است که چون بومی گرایان، فرهنگ و تمدن نوین غرب را ـ در مجموع ـ رد میکنند، به بازگشت به گذشته میاندیشند. آیندهای که با مدرنیته شکل گرفته است از جانب آنان مطرود است، حال که جز منعکس کننده زوال و عقب ماندگی و تباهی نیست و بنابراین راه نجات فقط در گذشته و به اعتبار گذشته میتواند مطرح باشد.
بومی گرایی از سوی متفکران و روشنفکران دینی همچون راهکاری برای حفظ و در عین حال، تحول جوامع در حال گذاری مثل ایران در نظر گرفته میشود که ضرورتاً با الهیات (دین) پیوند میخورد و از این طریق مشروعیت مییابد. در جوامع دینی مثل ایران، این متفکران و روشنفکران با واسطه راهکارها و سیاستهای مایه گرفته از الهیات ـ بالطبع آن گونه که خود آن را درک میکنند ـ میکوشند تا علیه تهاجم امپریالیستی غرب سنگر بگیرند، اما در عین حال، رویکرد بومی گرایی به مؤلفههای فرهنگ بومی ـ در مجموع ـ سنت گرایانه نیست. بومی گرایی بر خلاف سنت گرایی، به سنتهای فرهنگی به عنوان آنچه از گذشتههای دور به ما میراث رسیده است نه لزوماً وفادار است و نه همچون سنت گرایی از این سنتها روایت ایدئولوژیکی شدهای به دست میدهد و نسبت به آنها رویکردی یکسره محافظه کارانه اختیار میکند. بومی گرایی با اعتقاد به این که بسیاری از سنتها و آیینهای دینی در طول زمان با بسیاری خرافات فرهنگی و آیینی در آمیخته است در رویکردی انتقادی به سنتها و مناسک خواهان بازگشت به اسلام راستین و اصیل میشود. همین خصلت در ظاهر انتقادی است که محتوای شدیداً محافظه کارانه بومی گرایی نسبت به معتقدات دینی را میپوشاند. مخالفت بومی گرایی با اعتقادات و آیینهای خرافه آمیز، صورت ظاهری اصلاح طلبی دینی و گرایش به تجدد دینی به آن میدهد، در حالی که رویکرد بومی گرایان به اسلام اولیه، توأم با نگرش عقلانی ـ فلسفی متجددانه نیست. بومی گرایی آنچه را از اعتقادات و آیینهای سنتی قابل دفاع نمیداند، با سیاسی کردن آنچه برای خود قابل دفاع مییابد، کنار میگذارد.
در ایران، بومی گرایی نزد متفکران و روشنفکران دینی با نظرات جمال الدین اسد آبادی و برنامه «احیای اسلام» او در صدر مشروطه مطرح شد. در اشارهای کوتاه میتوان گفت سیاست الهیاتی نزد او از جمله این گونه بروز میکند که به طور مثال اگر میخواهد علت عقب ماندگی جوامع اسلامی نسبت به اروپاییان را توضیح دهد، به این جا میرسد که تباهی ما از آن رو است که «حالات خود را تغییر دادیم و از سنت خداوندی کناره کردیم . . . عهدی که با خدا نمودیم وفا نکردیم و معاملهای که با کردگار عالمیان نمودیم بر هم زدیم، پس در عوض به غضب الهی دچار شدیم و به آتش قهر آسمانی سوختیم.» (3)
با اتکا به این نگرش سنتی بسیار ریشهدار، حال اگر اسد آبادی بخواهد سیاست الهیاتی مورد نظر خویش را در یک عمل سیاسی خاص به اجرا درآورد، به طور مثال به منظور تشجیع میرزا حسن شیرازی، رهبر جنبش تنباکو به ادامه مبارزه علیه ناصرالدین شاه این نظر را اعلام میکند که سکوت او مسلمانان را به استیصال میکشاند و «وقتی کار به این صورت بماند و مسلمانان رئیس خود را خاموش دیده و ببینند وی آنها را چون گله بدون شبان . . . رها کرده، این خاموشی را برای خود عذری پندارند و . . . سستی مینمایند» (4) و وقتی چنین باشد که توده مردم گلهای باشند که در بی شبانی بمانند پس این نیز قابل توجیه است که در عصر قانون خواهی و مشروطه طلبی، اسد آبادی صریحاً اعلام میکند حکومت «مقیده» ـ یعنی حکومت مبتنی بر قانون با حکومت مشروطه ـ «با وضع آن روز کشورهای اسلامی مناسب نیست.» (5)
محور خط مشی فکری علی شریعتی را تحلیل و تبیین رابطه غرب و جوامع غیر غربی، چرایی و صورتهای بروز عقب ماندگی جوامع غیر غربی و چگونگی رهایی این جوامع از عقب ماندگی تشکیل میدهد. شریعتی در برخورد با تجدد (و نه تمدن) غرب با ارائه تعاریف و تعابیری دلخواه آن را یکسره رد میکند، چرا که از نظر او غرب با ابزار همین تجدد بود که به کشورهای غیر غربی یورش آورد و از طریق نابود کردن فرهنگ و تمدن بومی این کشورها مردمان این کشورها را واداشت تا با پیش گرفتن روند همسان سازی (اسیمیلاسیون) خود با غرب از تجدد غربی تقلید کنند: «پس از مدتی یک مرتبه دیدیم فرهنگ تازهای به نام «تجدد» بر همه دنیا عرضه شد. تجدد بهترین ضربهای بود که میتوانست در هر گوشه دنیا و در همه جامعههای غیر اروپایی، انسان غیر اروپایی را در هر شکل و قالب فکری که هست، از آن قالب، فکر و شخصیت خویش بیرون بیاورد و تنها کار ما ـ اروپاییها ـ این است که وسوسه متجدد شدن را در این جامعهها ـ به هر شکلی که هست و هر جا و یا هر مذهبی که هست ـ به وجود بیاوریم. اگر به یک شکلی و یا حیلهای بتوانیم در یک شرقی، وسوسه و عشق متجدد شدن به وجود بیاوریم، او حتی با ما همکاری خواهد کرد در این که هر چه از گذشته برایش میرسد . . . به دست خودش و حتی با کمک ما به لجن بکشیم و نابود کنیم.» (6) برای تحقق چنین هدفی است که غربیها تصمیم میگیرند «باید همه مردم دور از جامعه اروپا را متجدد کنیم و برای این که متجدد کنیم، اول بایستی با مذهب بجنگیم.» (7) شریعتی معتقد است که غرب «رسالت متجدد کردن . . . جامعههای غیر اروپایی، من جمله جامعههای اسلامی را بر عهده گرفت، ولی به نام متمدن کردن و آشنا کردن این جامعهها با تمدن به ما تجدد دادند . . . و چنین معنی کردند که همین تمدن است.» (8) بگذریم از این که اگر غرب در همان معنای دلخواه شریعتی نیز میخواست ما را «متمدن کند» و یا ما خود متمدن شدنمان را از غرب درخواست میکردیم و از غرب پیروی میکردیم، کار باز هم به دنباله روی و بی هویتی میانجامید و بندگی. مهم این است دریابیم شریعتی در برابر این نقشه شوم غرب چه راه حلی را پیشنهاد میکند. از نظر شریعتی ما باید به تمدن صدر اسلام باز گردیم و آن را با مقتضیات عصر حاضر باز تولید کنیم. بازگشت به خویش از نظر او یعنی بازگشت به اسلام راستینی که پرچم اعتراض علیه تسخیر شدگیمان از سوی غرب است: «و اینک در یک کلمه بگویم: تکیه ما به همین خویشتن فرهنگی اسلامیمان است و بازگشت به همین خویشتن را باید شعار خود کنیم، به خاطر این که این تنها خویشتنی است که از همه به ما نزدیکتر است و تنها فرهنگ و تمدنی است که الآن زنده است و تنها روح و حیات ایمانی است که در متن جامعه الآن که روشنفکر در آن جامعه باید کار کند، زندگی دارد و تپش دارد. اما اسلام را باید از صورت تکراری و سنتهای ناآگاهانهای که بزرگترین عامل انحطاط است، به صورت یک اسلام آگاهی بخش مترقی و معترض و به عنوان یک ایدئولوژی آگاهی دهنده و روشنگر مطرح کرد.» (9) از همین گفته مشخص میشود که بازگشت به خویش در نزد شریعتی، بازگشت به خود سنتی بود منهای برخی سنتها و آداب ظرفی و نهادهایی که او منسوخ میدانست. ما باید به خود باز گردیم چرا که از نظر او آن خود، «اصیل» بوده است.
اما «اصیل بودن» از نظر شریعتی یعنی چه؟ او پاسخ میدهد: «یعنی» خودمان بودیم (متوقف، اما آدم بودیم) یعنی «خودمان انتخاب میکردیم». «خودمان سلیقه داشتیم». خودمان لباس و ساختمان میساختیم، خودمان رنگ و زیبایی مد را انتخاب میکردیم، خودمان بودیم که مذهب داشتیم، خودمان بودیم که معتقد بودیم، همه اینها ساخت خود ما بود، ولی حالا همه اینها ساخت ما نیست» (10). میتوان پرسید حتی اگر خودمان انتخاب میکردیم نباید این پرسش مطرح باشد که چه را انتخاب میکردیم: «خودمان معتقد بودیم» اما به چه چیز اعتقاد داشتیم. «خودمان مذهب داشتیم» اما از مذهبمان چه درک میکردیم و اصلاً چه دین و مذهبی داشتیم. «خودمان میساختیم» اما چه میساختیم و . . . واقعاً آدمی که از نظر او متوقف و یعنی سترون است، چقدر «آدم» است! شریعتی اما به چنین پرسشهایی کاری ندارد. او به دنبال راهکار اتوپیایی و انتزاعی خویش است.
در عین حال وقتی در حوزه سیاست قرار میگیرد و به راه رهایی جامعه ما از منظر سیاست مینگرد، راهکارهای سیاسیای مطرح میکند که با درک او از دین اسلام در واقع راهکار سیاسی شریعتی در پرتو نگرش الهیاتی او ساخته و پرداخته میشود. تحول سیاسی مطلوب از نظر او ـ در نهایت ـ سفری به سوی خداوند است. از این لحاظ او مسئولیت سیاسی انسان را تحت نظارت مسئولیت انسان به عنوان بنده خداوند قرار میدهد. از نظر او هر چند سیاست قلمروی خدا محور است، اما او نظرات سیاسی خود را عمدتاً با رویکرد سیاسی کردن دین ارائه میدهد.
چنین رویکردی که محور سیاست الهیاتی اوست، مشخصاً در رساله «امت و امامت» به وضوح ارائه شده است. این رساله حاوی نظر او در مورد چگونگی سامان سیاسی جوامع مسلمان شیعی است. از نظر شریعتی «دین سیاسی» بر محور رابطه «امت ـ امامت» شکل میگیرد. رابطهای که از یک سو «امامت یک حق ذاتی است، ناشی از ماهیت شخص که منشأ آن خود امام است و نه عامل خارجی «انتخاب» و نه «انتصاب» منصوب بشود یا نشود، منتخب مردم باشد یا نباشد، امام هست، چرا که دارای این فضایل است.» (11) و از سوی دیگر «امت عبارت است از جامعهای که افرادش، تحت یک رهبری بزرگ و متعالی، مسئولیت پیشرفت و کمال فرد و جامعه را با خون و اعتقاد و حیات خود حس میکنند و متعهدند که زندگی را نه «بودن» به شکل راحت، بلکه «رفتن» به سوی بی نهایت و به سوی کمال مطلق، دانایی مطلق، خود آگاهی مطلق، کشف و خلق مداوم ارزشهای متعالی، نماندن در هیچ منزلی و شکلی و قالبی، و شدن و همیشه شدن تکاملی انسان و هجرت و همیشه هجرت و . . .» (12) از نظر او «سیاست . . . فلسفه دولتی است که مسئولیت «شدن جامعه» را بر عهده دارد و نه «بودن» آن را، در یک کلمه: [ مسئولیت ] «مردم سازی» را و نه «مردم داری» را». (13)
در بیش از دو هزار سال تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، صورتهای بسیار متنوعی از همین نظرات به کرات ابراز شده است. این گفتهها مبانی سیاست الهیاتی شریعتی را تشکیل میدهد. نگاه انسان شناسانه شریعتی بر این نظر استوار میشود که هر چند انسان از خود مختاری و خود انگیختگی برخوردار است، اما اینها تابع اراده خداوند است.
بنابراین او در سامان دهی سیاسی جامعه، سیاستی را موجه میشناسد که هدف غایی آن با اراده خداوندی تعیین مییابد. چنین است که معنای سیاست نزد شریعتی، هدایت کردن و راه بردن است که از سوی امام انجام میشود. سیاست، راهنمایی مردم است از آنچه هستند به آنچه «باید» باشند و این «باید»ها همه از الهیات مورد نظر او رنگ میگیرد. او در سیاست الهیاتی خویش، «سیاسی کردن دین» را با «دینی کردن سیاست» در میآمیزد. او که هدف و غایت سیاست را استقرار جامعهای میداند که در آن «اسلام به عنوان مذهب و مکتب، این راه و قبله را نشان میدهد، امامت را سیاسی میشناسد که: «عبارت است از هدایت . . . امت به طرف آن هدف . . . امت بی امامت نمیشود. از طرفی فرد انسانی وقتی عضو امت است که در برابر رهبری جامعه تسلیم باشد، و تسلیم، البته تسلیمی که خود آزادانه اختیار کرده است.» (14)
شریعتی با ابراز این نکته که انسانی آزاد به واسطه آزادیاش، تسلیم شدگی را انتخاب میکند و بی توجه به این که اندیشه سیاسی را با شطحیات نویسی سیاسی اشتباه گرفته است در جای دیگری همین درک از امامت را این گونه بیان میکند که امام «عبارت است از رسالت سنگین رهبری و راندن جامعه و فرد از آنچه هست به سوی آنچه باید باشد به هر قیمت ممکن.» (15) و البته شریعتی فراموش نمیکند که بگوید «در این جا مسئله رهبری یا سیاست انسان مطرح است نه سیادت بر انسان!» و هرگز به این توجه نداشته باشد که قرنهاست بشر از تعریف «سیاست» با «رهبری مردم» فراتر رفته است. او بی توجه به اندیشه عصر نو در قلمرو سیاست، سیاست الهیاتیاش را بر محور «بازگشت به خویش» ـ که از دیگران اخذ کرده بود ـ تبیین کرد.
شریعتی در سیاست الهیاتیاش هیچ اعتقادی به فرد و حقوق و آزادیهای فردی ندارد. (هر چند ناگزیر باشد ذهنیت فردی را ـ آن هم نه در معنای فلسفیاش ـ بپذیرد.) نگاه او یکسره به جمع و آن هم در مفهوم ایدئولوژیکی شده «امت» معطوف است. بازگشت به خویش او به معنای «بازگشت به امت خویش» است. در این جمع اما دموکراسی ـ چه سیاسی و چه اجتماعی ـ مطرود است. دموکراسی را حاکمیت مردم میداند و چون قابل است که توده مردم عمدتاً اسیر احساسات و عواطف خویشاند و محروم از شناخت تعقلی، نتیجه میگیرد: «دموکراسی بر آرایی تکیه دارد که بیشتر زاییده احساس است، نه تعقل.» (16) شریعتی الهیات شیعه را مورد استفاده قرار داد تا از طریق استنباطات شخصی از آن، سیاستی را تدوین کند که در کل، غیر دموکراتیک بود، هر چند که مشروعیت و مقبولیتش را از بومی بودنش میگرفت.
در رویکرد بومی گرایان دینی میتوان توجه به علم و نگرش علمی، گرایش به تبیین تاریخی برخی رویدادها، اعتنا به پیشرفت و . . . طرد برخی از خرافههای فکر دینی و آیینی، مخالفت با برخی نظرات سنت گرایانه و در کل، سنت پرستی را ملاحظه کرد. اما آنچه در این میان به راحتی فراموش میشود این است که حتی مبارزه راستین فرهنگی با تهاجم غرب نیز جز از طریق فرهنگ متجددانه و تجدد دینی ممکن نیست.
پانوشتها در دفتر مجله موجود است.
انتشار کتاب غربزدگی جلال آل احمد، نشانگر تغییر موضع بنیادین روشنفکری ایران در برابر غرب بود. این تغییر نگرش، که خود بخشی از شکل گیری گفتمان ضد استعماری در جهان سوم بود، نیروی خود را از خیزش جنبشهای ملی گرایانه در این گونه کشورها کسب میکرد. تضعیف کشورهای استعمارگر اروپایی در طی جنگ جهانی و نیز گسترش آگاهی سیاسی در بخش قابل ملاحظهای از کشورهای جهان سوم، به گستردهتر شدن مبارزات ضد استعماری در این کشورها کمک میکرد. انقلاب چین، انقلاب کوبا، مبارزات الجزایر و بسیاری نمونههای دیگر که سعی در قطع وابستگی خود از کشورهای استعمارگر و حذف مناسبات نابرابر پیشین خود با کشورهای متمدن اروپایی داشتند، منجر به رویکرد نظری نوینی شد که برخی از آن با عنوان «بومی گرایی» یاد میکنند. در ایران، نخستین بیان نیرومند این رویکرد جدید، انتشار کتاب آل احمد بود. آل احمد که خود روشنفکری سکولار بود و در جستجوی بنیانهایی برای تمدنی غیر غربی متوجه مذهب شد. اما به واقع این شریعتی بود که وظیفه مردمی کردن این رویکرد را بر عهده گرفت و در دهه 50 شمسی گفتمان بومی گرایی مذهبی را به گفتمان غالب در ایران بدل کرد.