روشهای ایرانی (بهروز رضایی منش)

استادیار گروه مدیریت دولتی دانشگاه علامه طباطبایی

روشهای ایرانی (بهروز رضایی منش)

استادیار گروه مدیریت دولتی دانشگاه علامه طباطبایی

پایان نامه کارشناسی ارشد افضل (دکتر صادق زیباکلام)

یک داستان خواندنی از صادق زیباکلام: آذری غریب...!

هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی می‌شوم و از پله‌های قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاورده‌اند بالا می‌روم، بی‌اختیار احساس می‌کنم که افضل را دومرتبه می‌بینم. احساس می‌کنم عنقریب افضل با پاهای نیمه‌فلجش در حالی که دو دستی طارمی‌ها را گرفته و دارد به سختی پایین می‌آید با من سینه‌به‌سینه خواهد شد.

http://www.iranianuk.com/db/pages/2012/07/31/022/zimg_001_17.jpg


نمی‌دانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه می‌آمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوه‌ی مرگش می‌اندیشم ترسی جانکاه با آمیزه‌ای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهی‌مان سراپای وجودم را می‌گیرد.


جزء ورودی‌های سال 72 بود. انصافاً که چه ورودی‌هایی بودند. هر کدام آیتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشان‌ترین استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبریز، شاهرود، نیشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالاتر از همه از روستایی بین مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال 52 متولد شده بود و همانجا هم در یک روز گرفته‌ی تابستان 79، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستایشان ریخته شد.


همیشه‌ی خدا در دانشکده با کت‌وشلوار بود. یک کت‌وشلوار سرمه‌ای که از بس آنها را پوشیده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استیل شده بودند. سال 71 دیپلمش را می‌گیرد و همان سال در رشته‌ی پزشکی قبول می‌شود. اما دلش همواره پیشِ علوم انسانی بود. در همان نیمه‌های راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقایش بخشید و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد.


با زجر و مشقتی جانکاه راه می‌رفت. بعدها فهمیدم که در بچگی فلج اطفال می‌گیرد و به همین خاطر بود که راه رفتن برایش عذاب الیم بود. همیشه در نخستین جلسه‌ی کلاس با یکی، یکی دانشجویانم آشنا می‌شوم. از محل تولد و زندگی‌شان می پرسم. نوبت به افضل که رسید گفت از نزدیکی‌های مراغه می‌آید. گفتم چه جالب. می‌دونی مراغه یک جایگاه مهم در تاریخ معاصر ایران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چی می‌دونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه، یکی دو سال شب و روز در رادیو و تلویزیون و مطبوعات بود.


نام مراغه یادآور سال‌های 41 و 40، یادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امینی و اصلاحات ارضی است. پرسید استاد چرا مراغه؟ گفتم این را تو به عنوان تحقیق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پاهایش نشدم. آنچه که توجه‌ام را جلب نمود، گیرایی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زیبایش به چشم می‌خورد. چشمانی جذاب و نافذ که به‌ندرت روی بیننده تأ‌ثیر نمی‌گذارد.


عادت دارم که همه‌ی دانشجویانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامی بود که همان بار نخست به یادم ماند. کمتر به یاد دارم که قبلاً دانشجویی می‌داشتم که نامش افضل بوده باشد.
جلسه‌ی سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پیپم را چاق کرده بودم که سروکله‌ی افضل پیدا شد. آنجا بود که برای نخستین بار متوجه فلج بودن و ناراحتی پاهایش شدم.


روبرویم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سؤالش. زیرا سؤال خوبی بود و طرح آن به درد کلاس می‌خورد. بهش گفتم خوب بود این سؤال را سر کلاس مطرح می‌کردی. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
آن داستان یک مرتبه‌ی دیگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سؤال کرد. اتفاقاً آن سؤالش هم پرسش خوبی بود.


این‌بار دیگر با لحنی حاکی از خطاب‌وعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمی‌کنی و پرسش‌هایت را آنجا مطرح نمی‌کنی؟ مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانه‌اش را به پایین انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زیاد جالبی نبود و خلق و خوی من تعریفی نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرین قورت داده بودم.


افضل را رهایش نکردم. با تحکم و مثل یک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدایی سرش هوار کشیدم که چرا جواب نمیدی؛ چرا سر کلاس حرف نمی‌زنی، نمی‌پرسی و ازت که سؤال می‌کنم به جای پاسخ دادن، موزاییک‌های کف کلاس را می‌شمری؟ حرف بزن. نمی‌دانم چقدر طول کشید؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدایی حزن‌انگیز و لرزان و شکسته گفت: «بچه‌ها به لهجه‌ام می‌خندند؛ حتی یکی از اساتید به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پیشه‌وری.»


برخلاف تصور خیلی از آدم‌ها، کلاس‌های حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران خیلی هم یکنواخت، سرد و بی‌روح نیست. اتفاقاً بعضی وقت‌ها چیزهایی توی این کلاس‌های بزرگ، با سقف‌های بلند و مملو از دوده، سیاهی و آشغال اتفاق می‌افتد که اگر نویسنده‌ی توانایی پیدا شود از آنها می‌تواند دست‌مایه‌ی یک نوشته‌ی معرکه را بیرون بکشد. گاهی وقت‌ها اساتید و دانشجویان، سطح این قبله‌ی امید میلیون‌ها جوان پشت کنکوری که صعود بر این قله‌ی رفیع برایشان غایت و نهایت است را آنقدر پایین می‌آورند که آدم برای یک لحظه فکر می‌کند این جمع در حقیقت تشکیل شده از کوپن‌فروش‌های میدان انقلاب که برای نهار یا استراحت آنجا جمع شده‌اند.
چه کسی می‌تواند باور کند در جایی که سرشیر علوم انسانی مملکت جمع شده به لهجه‌ی یک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجه‌ی غلیظ ترکی یا کردی صحبت می‌کند، بخندند؟


ولی افضل راست می‌گفت و این بار اول نبود که من با این مسئله روبرو شده بودم. همیشه به این تیپ دانشجویان می‌گفتم که آنها به خودشان می‌خندند، اتفاقاً لهجه‌ی شما خیلی هم شیرین است، اصلاً فارسی اصیل همین لهجه‌ی شماست و از این قبیل حرف‌های ساده‌لوحانه.


اما آن روز، روز بدی بود. اصلاً حال و حوصله‌ی این بچه‌بازی‌ها را نداشتم. خیلی بهِم برخورده بود که به افضل خندیده بودند. منتهی بیشتر از همه از دست خودِ افضل عصبانی بودم. گفتم افضل ببین، همه‌ی شما شهرستانی‌ها یک اصل و نسبی لااقل دارید. مثلاً تبریز، کرمان، شیراز یا رشت، دویست ‌سال پیش، پانصد سال پیش هم برای خودش جایی بوده، فرهنگ و تمدنی داشته، ولی میشه به من بگی تهران دویست سال پیش کجا بوده، چی چی بوده؟


من بهت می‌گم تهران چی بوده، یک ده‌کوره بوده که تا قبل از اینکه آقامحمدخان آن را پایتخت کند، نه در هیچ نقشه‌ای موجود بوده و نه هیچ نامی از آن نزد مورخی، تذکره‌نویسی و یا در سفرنامه‌ای بوده. یک اصفهانی، یک تبریزی و یک شیرازی می‌تواند بگوید من کی هستم، تاریخم چیست، از کجا آمده‌ام و کی بوده‌ام. اما تهرانی‌ها چی؟ اجداد ما تهرانی‌ها احتمالاً یک مشت ماجراجوی فرصت‌طلب بی‌ریشه و بی‌اصل و نسب بودند که وقتی آقامحمدخان، فرمانده‌ی نظامی و پادشاه‌شان تصمیم گرفت در روستای کوچکی در دامنه‌ی البرز به نام تهران رحل اقامت بیافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند در پایتخت بی‌نام و نشانِ جدید نمانده و به مناطق خود بازگشتند.


این را یک نفر که پدر و مادرش از جایی به تهران مهاجرت کرده‌اند و خودش در تهران متولد شده به تو نمی‌گوید. این‌ها را کسی دارد به تو می‌گوید که مادرش مال بازارچه‌ی نایب‌السلطنه، پدرش مال محله‌ی «خانی‌آباد» و خودش وسط «بازارچه‌ی آب منگل» متولد شده. یعنی قدیمی‌ترین محلات تهران.


ولی واقعیت آن است که ما نه ستارخان داشتیم، نه باقرخان، نه حیدرخان عمواوغلی، نه شیخ محمد خیابانی، نه ثقةالاسلام و نه شهریار. شماها صد سال پیش یونجه خوردید اما مقاومت کردید و تسلیم استبداد محمدعلیشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همه‌ی ایران بازگرداندید.


و باز شماها در بهمن 1356 زمانی که آدم‌ها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژیم شاه بگویند، قیام کردید و تبریز را عملاً چندساعتی گرفتید. کی به کی بایستی بخندد؟


شماها بازار تهران یعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کرده‌اید. هر بازاری که سرش به تنش می‌ارزد ترک است. یک سوپرمارکت، یک خواروبارفروشی، در هیچ کجای تهران پیدا نمی‌شه که مال ترک‌ها نباشه. رستوران‌ها، کافه‌ها، پیتزاپزی‌ها، چلوکبابی‌ها، ساندویچی‌ها و... همه ترک هستند. مصالح‌فروش‌ها، ابزارفروش‌ها، لوازم یدکی‌فروش‌ها، پیچ و مهره‌فروش‌ها یکی پس از دیگری ترک هستند.


آذری‌ها بدون شلیک یک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه دارید و پشتکار.


اما ما تهرانی‌ها چی؟ هیچ چی، برو دم میدان انقلاب ببین همه‌ی مسافرکش‌ها، کوپن‌فروش‌ها و آسمان‌جل‌ها همه‌ بچه‌های تهرانند. برو راه‌آهن ببین مسافرکش‌ها که برای شوش، بهشت‌زهرا، پل سیمان، میدان خراسان و انقلاب داد می‌زنند همه لهجه‌های دِبش تهرونی دارند. نه یک کرمانی، نه یک اصفهانی، نه یک ترک و نه یک رشتی میان‌شان نمی‌بینی.


شما ترک‌ها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کرده‌اید، بچه‌های تهران هم خطوط مسافر‌کشی‌های تهران را قبضه کرده‌اند. بلندپروازترین بچه‌های تهران سر از گاوداری و خوک‌دونی در ژاپن درآورده‌اند و آنجا عمله شده‌اند. که تازه مدتی است آنجا هم دیگر راهمان نمی‌دهند. در خلال حرف‌هایم چند تا دیگه از دانشجویان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ایستاده بودند و آنها هم گوش می‌کردند. اتفاقاً یکی دوتا از آنها دختر بودند و بچه تهران. از آن تیپ‌هایی که آدم فکر می‌کند مال ناف واشنگتن، پاریس یا لندن هستند. دیگر به یاد ندارم چه گفتم، فقط می‌دانم ساکت که شدم هیچ‌کدام‌شان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصله‌ی درستی نداشتم.


آن حرف‌ها حداقل فایده‌ای که داشت افضل را به من نزدیک‌تر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفته‌ای یک بار می‌آمد پیشم. پر از سؤال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگی بود.


یک روز به اتفاق چند نفر دیگر از بچه‌ها در حالی که بحث می‌کردیم از دانشکده آمدیم بیرون. تا سر چهارراه فاطمی با من آمدند. آنجا افضل روی لبه‌ی حوضچه‌ی مقابل پارک لاله دیگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خیس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم این قدر پیاده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روی پاهایش می‌فشرد. آشکارا درد می‌کشید. بحث آن روزمان از توی کلاس شروع شد. افضل می‌گفت که استاد شما همه‌ی آنچه را که در دبیرستان به ما‌ آموخته‌ بودند برده‌اید زیر سؤال. عصاره‌ی‌ آنچه که ما در دبیرستان از تاریخ ایران یاد گرفته بودیم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجی‌ها کرده‌اند. شما درست عکس این را می‌گویید و به ما نشان می‌دهید که هر بدبختی که به سر ما‌ آمده نهایتاً ریشه در عملکرد خود ما ایرانی‌ها داشته و اساساً خارجی‌ها کاره‌ای نبوده‌اند و ما دچار یک جور توهّم و مالیخولیا در مورد خارجی‌ها هستیم.


مشکل دیگری که شما برای ما ایجاد کرده‌اید آن است که خیلی از شخصیت‌هایی را که به ما آموخته بودند، پست، پلید، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه می‌کنید و در عوض خیلی از خوب‌ها را با مشکل برایمان مواجه ساخته‌اید. بالاخره این وسط ما بایستی به حرف شما گوش کنیم یا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سیما و به حرف تاریخ رسمی؟ بحث‌مان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هیچ‌کداممان، بلکه می‌بایستی به عقل‌تان رجوع کنید. خودتان فکر کنید، تجزیه و تحلیل کنید، استدلال‌ها و تحلیل‌های مرا بچینید کنار همدیگر و مال دیگران را همین‌طور، ببینید کدام منطقی‌تر است؛ کدام دارای انسجام و منطق درونی هست؛ و کدام بیشتر به دلتان می‌نشیند. حرف دیگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً یعنی جایی که برای آدم سؤال طرح می‌کند، پرسش بوجود می‌آورد.


افضل می‌گفت که اشکال کلاس شما در این است که شما بیش از آنچه که به سؤالات پاسخ دهید، برای دانشجویانتان سؤال مطرح می‌کنید. بیش از آنچه که دانشجو را راهنمایی کنید، دانسته‌های قبلی‌اش را برایش ویران می‌کنید و مشکل این است که در خیلی از موارد چیزی هم جای آنها نمی‌گذارید؛ فقط آنها را برایش بی‌ارزش و بی‌اعتبار می‌کنید.


به افضل گفتم اتفاقاً استاد یعنی همین و دانشگاه هم یعنی همین و استاد یعنی کسی که بتواند در شما سؤال ایجاد کند، کسی که بتواند آموزه‌های قبلی را با شک و تردید روبرو سازد. استادی که نتواند در شاگردش سؤال ایجاد کند برای لای جرز خوب است. استادی هم که تصور کند پاسخ همه‌ی سؤالات را می‌داند و بحرالعلوم است، آنقدر بی‌سواد و بی‌مایه است که حتی نتوانسته سؤالات را هم به درستی بفهمد. چون خیلی از سؤالات پاسخی ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ.


زیرا برخلاف علوم کاربردی، در علوم انسانی، پاسخی برای سؤالات وجود ندارد. آنان که فکر می‌کنند پاسخ‌ها را می‌دانند، در حقیقت سؤالات را به درستی نفهمیده‌اند. چه اگر پرسش‌ها را به درستی درک می‌کردند و پی به معانی عمیق این پرسش‌ها می بردند، درمی‌یافتند که پاسخ به این پرسش‌ها همواره در طول تاریخ دغدغه‌ی علما، حکما، فیلسوفان و صاحبنظران بوده است و تنها چیزی که درخصوص این پرسش‌ها وجود ندارد، پاسخ‌های شسته و رفته و مشخص است.



افضل هر روز بیشتر در دلم جای می‌گرفت و هر روز بیش از پیش به او علاقمندتر می‌شدم. مدتی خیلی جدی افتاده بود به دنبال اینکه برود به دنبال فلسفه. می‌گفت می‌خواهم بدانم «هستی» چیست؟ چقدر باهاش بحث کردم که به دنبال فلسفه نرود. بهش گفتم بیا و این یک حرف مارکس را قبول کن که «مهم، شناخت هستی و جهان نیست، بلکه مهم آن است که چگونه آن را تغییر دهیم.» بالاخره راضی‌اش کردم که در همان علوم سیاسی باقی بماند.


کم‌کم علاقمندش کرده بودم به سیر تحولات سیاسی در ایران. هر بار که دنبالم لنگ می‌زد و از این طرف دانشکده به آن طرف می‌آمد، احساس می‌کردم یک «شاگرد» بالاخره برای خودم پیدا کرده‌ام.


انصافاً که استعداد داشت. بعد از لیسانس در دانشکده‌ی خودمان فوق لیسانس قبول شد. شروع فوق لیسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد.


مثل خیلی از دانشجویان دیگر، برای نخستین بار به مسایل ایران علاقمند شده بود. چند بار پرسید «حالا استاد شما فکر می‌کنید واقعاً خاتمی بتونه کاری بکنه؟» همیشه از زیر پاسخ این سؤالش شانه خالی می‌کردم. یک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنید منم تلویزیون و دکتر لاریجانی هستم، بهم جواب دهید. خیلی بهم برخورد.


چون یک موی افضل را به صدتا تلویزیون نمی‌دادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه این دانشکده که بعد از 5 سال تحصیل علوم سیاسی هنوز نتوانسته به تو یاد دهد که اونی که قرار است تغییر دهد، اونی که می‌تونه کاری بکنه، خاتمی نیست بلکه تو هستی و نه خاتمی. اون‌هایی که نشسته‌اند که خاتمی برایشان کاری بکند، تا آخر هم نشسته خواهند ماند و به قول برشت «در انتظار گودو» خواهند ماند.


مدتی رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربی را ترجمه کند. یکی، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگلیسی کیش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خیلی خوب انگلیسی می‌فهمید. بعضی جملات و پاراگراف‌ها را مشکل داشت و از من می‌پرسید. با آن لهجه‌ی غلیظ ترکی‌اش وقتی انگلیسی می‌خواند غوغا می‌شد


بالاخره رأیش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش می‌گفتم افضل، تو اگر می‌رفتی سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچستر، یک کسی می‌شدی. من می‌خواهم که تو فکر کنی، از خودت نظر بدهی؛ از خودت اندیشه، ایده و فرضیه بدهی. نمی‌خواهم فقط هنرت این باشد که صرفاً بگویی دیگران چه گفته‌اند. اینکه بتوانی افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، میل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسی ترجمه کنی، خوب است و فی‌الواقع، خیلی هم خوب است. اما این کارها را خیلی کسان دیگر هم می‌توانند انجام بدهند و انجام داده‌اند.


اما کار بهتر و بنیادی‌تر، کاری که ما در این 60، 70 سال که دانشگاه داشته‌ایم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشته‌ایم، تولید فکر و اندیشه و نقد و نظر و تجزیه و تحلیل از جانب خودمان بوده است. این کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را دارید.


سرانجام آن لحظه‌ای که همه‌ی عمرم انتظارش را کشیده بودم، بعدازظهر روز 24 دی 77، نزدیک ساعت 2 اتفاق افتاد. این فقط من نبودم که شیفته‌ی افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحلیل و درکش شده بودم. اساتید دیگر هم به تعبیری او را کشف کرده و شناخته بودند. خیلی دلم می‌خواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنمای پایان‌نامه‌اش انتخاب می‌کرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پیرامون پایان‌نامه‌اش با من صحبت کند.


درست مثل دختر یا زنی که مدت‌ها در انتظار پیشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعی کردم هیجانم را از پیشنهادش مخفی کنم. مِن‌مِن‌کنان گفتم من و تو به اندازه‌ی کافی با هم کار کرده‌ایم و بهتر است برای رساله‌ات با یک استاد دیگر کار کنی. من هم کمکت می‌کنم. حال یا به عنوان استاد مشاور یا همین‌جوری.


در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشینم و قبل از آنکه چیزی بگویم نشست. بعد گفت «آقای دکتر زیباکلام اجازه دارم یک چیزی را بگویم»؟ هیچ وقت افضل بهم «دکتر زیباکلام» نگفته بود.


این اولین بار بود. گفتم چی می‌خواهی بگی؟ گفت می‌خواهم پاسخ حرف‌های سال 72‌تان را بدهم؛ که در مورد ترک‌ها، فارس‌ها و بچه‌های تهران صحبت کردید. منتظر پاسخی نماند و با تُن صدا و حالتی که توی اون پنج سال ندیده بودم گفت که شما آن روز خیلی چیزها در مورد بچه‌های تهرون گفتید، اما یک چیز را از قلم انداختید؛ یا نخواستید بگویید.


شما آن روز آنقدر تند رفتید که به من اجازه ندادید بگویم اون‌ها که به لهجه‌ی من خندیدند اصلاً کجایی بودند. آقای دکتر زیباکلام، برخلاف تصور شما اون‌ها تهرانی نبودند. نه اینکه تهرانی‌ها همه «فرشته» باشند، نه. اما یک چیزی را امروز بعد از پنج سال زندگی در تهران فهمیده‌ام که شما در فهرست ویژگی‌های تهرانی‌ها آن روز از قلم انداخته بودید.


شما به معرفت و لوطی‌گری بچه‌های تهرون اصلاً اشاره‌ای نکردید. ضمناً دسته‌گل‌هایتان برای غیر تهرانی‌ها خیلی هم دیگه بزرگ و بی‌قاعده بود. من در این پنج سال چه در دانشکده، چه در کوی دانشگاه و خوابگاه و چه خیلی جاهای دیگه، با بچه‌های شهرستان‌های مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقای دکتر زیباکلام، اتفاقاً بچه‌های تهرون زیاد هم بد نیستند. این هم پاسخ پنج سال پیش شما.


بعد رفت سراغ پایان‌نامه‌اش. گفت می‌خواهد راجع به ایران کار کند و می‌خواهد که سوژه‌اش را من انتخاب کنم. البته با شناختی که از او دارم. گفتم راجع به «آزادی» کار کن. گفت این‌که ایران نیست، این می‌شود حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اینکه دیگه جدی، جدی خیلی چیزها یاد گرفته‌ای. از ته دل خندید و گفت استاد چرا وقتی شما مرا مسخره می‌کنید، من هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شوم؟ گفتم برای اینکه استادت هستم و بهت علم آموخته‌ام.


گفت اساتید دیگر هم بهم خیلی مطلب یاد داده‌اند، اما اگر احساس کنم دارند مسخره‌ام می‌کنند قطعاً تحمل نمی‌کنم؛ همچنان که یکی، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشیدن‌هایت را سر کلاس... و... شنیده‌ام؛ از هنرهایت دیگر نمی‌خواهد برایم تعریف کنی.


بعد در حالی که دو مرتبه حالت همان پسربچه‌ای را که سال 72 از روستاهای اطراف مراغه آمده بود و خجالت می‌کشید حرف بزند که به لهجه‌اش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دلیل اینکه از تمسخرها، طعنه‌ها و حرف‌های شما هرگز آزرده نشدم چیزی دیگری است. آدم طبیعتاً وقتی استادی را می‌بیند که منظماً و همیشه به مستخدم‌های دانشکده سلام می‌کند، آن‌وقت باید خیلی احمق باشد که از تمسخرهای چنین استادی برنجد


اتفاقاً من قبل از اینکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلام‌کردن‌تان به مستخدم‌های دانشکده شدم. عاشق این کارتان شدم. از آن تقلید می‌کنم، در دانشکده، در کوی و در هر کجا که مستخدمی را می‌بینم به او سلام می‌کنم. گفتم، ببین باز هم آن‌وقت می‌گویند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف می‌کند.


پرسید روی چه چیز آزادی برای رساله‌ام کار کنم. گفتم روی اینکه ما ایرانیان از آزادی چه درک و استنباطی داریم؟ فکر می‌کنیم آزادی یعنی چی؟ و با آن چه کار بایستی کرد؟ گفت ما یعنی دقیقاً کی؟ گفتم نخبگان سیاسی، علما، صاحبنظران و رهبران سیاسی، نویسندگان و روشنفکران.


درک این‌ها از مقوله‌ی آزادی را در مقاطع مختلف مورد مقایسه قرار بده. ببین مثلاً یک روشنفکر، یک عالم دین، یک آزادیخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوری از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد. اولاً آیا ادراکات بخش‌های مختلف نخبگان فکری و سیاسی جامعه از آزادی یکسان است یا نه؟ بعد این‌ها را در مقاطع مختلف مقایسه بکن. اگر تفاوت‌ها زیاد باشد، کار بعدی آن می‌شود که چه علل و عواملی باعث می‌شوند تا برداشت یک روشنفکر یا رهبر دینی از برداشت و درک یک روشنفکر یا رهبر دینی دیگر متفاوت باشد.


ثانیاً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقوله‌ی آزادی نسبی و به‌مرور زمان در حال تغییر است، اسباب و علل بوجود آمدن این تغییر کدام هستند. گفت استاد کار جالبی است اما فرضیه نداریم؛ چه کار کنیم؟ این را که به‌همین صورت اساتید گروه نمی‌پذیرند چون می‌گویند فرضیه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، یک جوری مثل همیشه یک فرضیه‌ی الکی دست‌وپا می‌کنم و به خوردشان می‌دهم.


بعد که افضل رفت، احساس مطبوعی بهم دست داده بود. احساس می‌کردم اینکه دانشجویی مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمایش انتخاب کرده باعث می‌شود خستگی از تنم به در رود. احساس می‌کردم واقعاً کسی هستم برای خودم. احساس می‌کردم بهم یک مدال بزرگ افتخار علمی داده‌اند.


کم‌کم دوره‌ی فوق‌لیسانس افضل داشت تمام می‌شد و من بایستی برایش فکر کار و استخدام می‌کردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ایران می‌دانست. بارها گفته بودم، دکترا در ایران یک دروغ بزرگ است. هرکس برای ادامه‌ی دکترا در داخل یا خارج ازم می‌پرسید، بدون درنگ می‌گفتم که اگر می‌خواهی واقعاً درس بخوانی و چیزی یاد بگیری حتماً برو خارج.


اما اگر هدفت بیشتر، گرفتن مدرک است تا یاد گرفتن و علم و آگاهی، خوب همین جا بمان و دکترایت را بگیر. مطمئن بودم برایش یک کار تحقیقاتی توی یک بنیادی، نهادی و دستگاهی می‌توانستم جور کنم و همین‌که افضل چند هفته‌ای آنجا کار می‌کرد، خودش را نشان می‌داد، جا می‌افتاد.


این اطمینان زیاد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقه‌اش با لاک‌پشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نمی‌شد که عُرضه ندارم برای افضل یک کاری پیدا کنم. خیلی گشتم، خیلی زیاد. اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد یا تشکیلاتی بود. وضعیت فلج بودن پاهایش هم مزید بر علت می‌شد. اگر کسی بهم می‌گفت تو نخواهی توانست برای افضل یک کاری با حقوق ماهی 50، 60 تومان که مخارجش را تأمین کند پیدا کنی، باور نمی‌کردم و حاضر بودم هر قدر که می‌خواهد با او شرط‌بندی کنم که موفق می‌شوم.


اما هر روز که می‌گذشت، بیشتر با این واقعیت تلخ روبرو می‌شدم که شوخی‌شوخی مثل اینکه نمی‌توانم برای افضل یک کاری پیدا کنم. افضل با هوش و ذکاوتی که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوی یافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را ندیدم. برایم تعجب‌آور بود. هرگز سابقه نداشت که این مدت همدیگر را نبینیم. حتی افضل به مراغه هم که می‌رفت با من تلفنی تماس می‌گرفت.


تا اینکه یک روز یکی از همدوره‌ها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبریز مشغول به کار شده. او در امتحان ممیزی وزارت دارایی قبول شده و حالا هم به عنوان کمک‌ممیز در دارایی تبریز مشغول به کار شده است.


وقتی این را شنیدم بی‌اختیار به یاد «آری چنین بود برادر» شریعتی افتادم. روایت انسان‌ها، موجودات، جوامع، فرهنگ‌ها، تمدن‌هایی که نفرین شده هستند و همواره بایستی بدبخت و درمانده باقی بمانند. من کاری به مسایل سیاسی ندارم، اما جامعه‌ای که «افضل» آن برود و کمک‌ممیز دارایی تبریز شود، به نحو حزن‌انگیز و احمقانه‌ای اولویت‌هایش را گم کرده است. جامعه‌ای که بهترین، بهترین‌هایش را و نخبه‌ترین استعدادهایش را بعد از آنکه از میان یک میلیون و چند صد هزار نفر انتخاب می‌کند و او را پنج شش سال تربیت کرده و سپس رهایش می‌کند که برود کمک‌ممیز دارایی شود، چه جوری می‌خواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ایتالیا شود؟


آیا هیچ شانسی دارد که حتی ترکیه، مکزیک یا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با این اولویت‌ها به پای بنگلادش هم نخواهیم رسید.


فقط دعا کنیم این نفته باشه، که بفروشیم و بخوریم؛ چون خدائیش خیلی بی‌مایه هستیم، خیلی. فقط ادعا داریم و خالی‌بندیم. توی همه جای دنیا یک روالی هست، یک نظم و نسقی هست که افراد خوش‌فکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب می‌کنند. نمی‌گذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکینافاسو هم فکر کنم دانشجویان و فارغ‌التحصیلان ممتازشان را یک خاکی بر سرشان می‌کنند و همین‌جوری رهایشان نمی‌کنند.


احساس کردم اگر یک دفعه یک سمینار، سخنرانی و مصاحبه مسئولین درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئه‌های استکبار جهانی برای جذب متخصصین ایرانی بشنوم، یا الفاظ رکیک می‌دهم یا هرچه را که همه‌ی عمرم خورده‌ام، بر روی پرمدعای خالی‌بندشان شکوفه می‌زنم.


فقط یکبار دیگر افضل را دیدم. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت 79 بود. یک روز صبح که از کلاس می‌آمدم بیرون جلوی در منتظرم بود. دلم می‌خواست بدن لاغر و نحیفش با آن پاهای فلجش را در آغوش می‌گرفتم و او را محکم به خودم می‌فشردم. واقعاً دلم برایش تنگ شده بود.


به جای همه‌ی این‌ها دستش را محکم فشار دادم و برای چند لحظه‌ای دستش را رها نکردم. هیچ نگفت. بعد که آمدیم به اطاقم گفت استاد معذرت می‌خواهم، چاره‌ای نداشتم، باید می‌رفتم. حقیقتش پدرم پیرتر و زارتر از آن هست که باز ازش پول بگیرم. حالا یک مدتی هستم؛ شاید جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه یا بناب یا یکی دیگه از شهرستان‌های اطراف تبریز و به صورت حق‌التدریس درس بدهم. بعد دیگر هیچ چی نگفت.


قیافه‌ی من نشان می‌داد که تو دلم چه می‌گذشت. بهش گفتم می‌دونی چیه؛ یک چیز دیگه راجع به بچه‌های تهران است که باز از قلم انداختیم. خیلی بی‌عرضه هستند؛ یا حداقل من هستم. فکر نمی‌کردی نتوانم دست و بالت را در یک جایی بند کنم؛ حقیقتش خودم هم فکر نمی‌کردم آنقدر بی‌عُرضه و بی‌دست‌وپا باشم.


بعد یک مرتبه افضل غرید گفت استاد جلوی من راجع‌به خودتان این‌جوری حرف نزنید. من برمی‌گردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما می‌مانم و روزی که شما نیستید، من دنبال کارهایتان را می‌گیرم، اینکه آخر دنیا نیست. گفتم نه اتفاقاً آخر دنیا است.


آخرهای دنیا همیشه همین‌جوری شروع میشن؛ یک نفر را بزرگ می‌کنی، بعد فارغ‌التحصیل می‌شود؛ بعد می‌رود دارایی تبریز؛ بعد ازدواج می‌کند؛ بعد با آن حقوق که نمی‌تواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچه‌دار می‌شود؛ بعد دیگر حتی آنجا هم نمی‌تواند برایت کار کند چون بایستی شبانه‌روز بدود که زن و بچه‌اش را تأمین کند و بعد هم علی می‌ماند و حوضش. نه افضل، همیشه همین‌جوری بوده. حالا می‌توانی بفهمی «ما چگونه ما شدیم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.
بعد دیگه افضل را ندیدم.


چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رساله‌ام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمی‌دهد چون در مهلت مقرر نتوانسته‌ام آن را آماده کنم. گفت بایستی بیایم تهران و فرم تمدید مهلت پایان‌نامه را بگیرم و علت تأخیر را بنویسم و شما موافقت کنید و برود در شورای گروه. گفتم نیازی به آمدنت نیست، من خودم انجام می‌دهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پیرامون علت تأخیر در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاری‌های زیادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمی‌توانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتیجتاً کار عقب می‌افتاد.


روزی که تقاضای تمدید افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدیر گروه‌مان با لهجه‌ی شیرین مشهدیش گفت «دکتر زیباکلام این خط شماست که؛ این را دانشجو خودش بایستی پر کند و او بایستی توضیح دهد که چرا تأخیر کرده، دانشجو بایستی بنویسد که برایش مشکلات پیش آمده و شما آن را تصدیق کنید و گروه هم می‌پذیرد. اینجا به جای اینکه دانشجو بنویسد برایش مشکل پیش آمده، شما نوشته‌اید برای خودتان مشکل پیش آمده، یعنی چه؟» رئیس ما، دکتر احمدی، مدیر دقیقی است، اما نمی‌دانم آن روز توی چشم‌های من چی دید که کوتاه آمد و زیر لب گفت خیلی خوب تصویب شد.


چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسید استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمدید شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسید، استاد ببخشید، حتماً کلیشه‌ی همیشگی دانشجویان را نوشتید که چون منابع این تحقیق کم بود دانشجو نیاز به فرصت بیشتری برای انجام تحقیق داشته است؟


گفتم نه. با تعجب پرسید که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتید؟ گفتم نه. با نگرانی پرسید، استاد چی نوشتید؟ گفتم افضل چه فرقی می‌کنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمی‌پرسد خود این آدم چه شده و چه بلایی سرش آمده، اما متّه به خشخاش می‌گذارد که چرا دوماه یا چهارماه دیرتر می‌خواهد دفاع کند، آیا اهمیتی دارد که آدم در پاسخش چه بگوید و چه بنویسد؟ اما چون خیلی علاقمندی بهت می‌گویم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پیش آمده بود.


گفت استاد، جانِ من راست می‌گویید؟ گفتم آره. گفت نوشتید چه مشکلی برایتان پیش آمده بود؟ گفتم تو باید حالا همه چیز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگویید دلم یک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگویید. گفتم نوشتم رفته بودم برای زایمان.


افضل قرار بود تیرماه 79 بیاید برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتید مشاور و مدعوین هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسه‌ی دفاع هرگز برگزار نشد. یک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل می‌آید به روستای رُش بزرگ که محل زندگی‌اش بود؛ روستایی میان مراغه و بناب.


فکر کنم می‌آید که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت 30/1 بعدازظهر سر جاده‌ی روستایشان از اتوبوس پیاده می‌شود. درحالی‌که عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل همیشه آهسته عبور می‌کرده، اتومبیلی با سرعت به او نزدیک می‌شود. افضل که نمی‌توانسته بدود یا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبیل به او برخورد می‌کند. به احتمال زیاد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانیه می‌بیند


. اما نمی‌توانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پیاده نمی‌شود. بنابراین، صحنه‌ی تصادف را هیچ‌کس نمی‌بیند. پیکر ضعیف و لاغر افضل به هوا پرتاب می‌شود و سپس کف اسفالت داغ جاده میان مراغه و بناب ولو می‌شود


. صاحب اتومبیل که آدم باوجدانی بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه می‌دهد. نخستین کسانی که افضل را می‌بینند، بعدها می‌گویند که حرف می‌زده، اما به‌شدت دچار خونریزی بوده. هیچ‌کس جرأت نمی‌کند به وی دست بزند. حدود یکی دو ساعتی همان‌طور بوده تا سرانجام او را به بیمارستان می‌رسانند اما ظاهراً همان‌جا فوت می‌کند.


دانشکده در تیرماه تعطیل بود و من هم به ندرت می‌آمدم. ظاهراً یکی دوتا از دوستان افضل پارچه‌ی سیاهی را جلوی در دانشکده نصب می‌کنند و من بی‌خبر می‌مانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هیچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود.


سر پله‌های اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصیلات تکمیلی دانشکده را دیدم و از وی پرسیدم خانم برزنده پس دفاع افضل یزدان‌پناه چی شد؟ گفتید که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بنده‌ی خدا مُردِش، می‌گن تو راه آمدن به تهران رفته زیر ماشین.


بعضی وقت‌ها من از بی‌غیرتی و پوست‌کلفتی خودم خجالت می‌کشم. آن لحظه که خانم برزنده این‌ها را گفت، یکی از آن لحظات است. هیچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را می‌دانم. بچه که بودیم توی کوچه فوتبال بازی می‌کردیم. بعضی وقت‌ها لگد می‌خورد به ساق پاهایمان و از فرط شور بازی، آن‌موقع اصلاً درد حالی‌مان نمی‌شد. اما شب که می‌خواستیم بخوابیم تازه زق‌زق و درد شروع می‌شد.


مرگ افضل هم برایم این‌جور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسیدم. فقط احساس کردم که بایستی برم آنجا. بایستی برم سر خاکش. به تدریج بیشتر فهمیدم چه شده. به یکی دو تا از دانشجویانم که همدوره‌ی افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگویند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم.


روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کردیم و درست ساعت 30/1 بود که رسیدیم به حسینیه‌ی بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا دید با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمی‌شوی لااقل برای استادت بلند شو،‌ آن استادت که همیشه از او حرف می‌زدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.


بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتیم، به اتاقش و جایی که افضل شب‌ها و روزهای زیادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش به‌زحمت فارسی حرف می‌زدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کم‌کم نزدیک عصر می‌شد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم.


قبرستان رُش بزرگ بر روی یک تپه‌ی بلندی قرار گرفته که چشم‌انداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جایی که رُش بزرگ را می‌شود قشنگ دید. حتی آدم بیشتر که دقت کند در آن دوردست‌ها می‌تواند، حسن ارسنجانی، علی امینی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببیند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشته‌اند. اشعاری نغز و دلنشین. برادرانش گفتند: که خیلی شعر می‌گفته و نوشتنی هم زیاد داشته


. دلم می‌خواست من هم یک جمله روی سنگ مزارش اضافه می‌کردم: این‌جا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر می‌کرد گمشده‌اش و شاگردش را پیدا کرده است.


از افضل فقط برایم مشتی خاطرات تلخ و شیرین و کوله‌بار دردناکی از حسرت و ناامیدی برجای مانده است. روی قفسه‌ی کتابخانه‌‌ی دفترم در دانشکده یک رساله‌ی جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد افضل یزدان پناه»، عنوان: «اندیشه‌ی آزادی در گفتمان نخبگان سیاسی و رهبران دینی ایران معاصر» به راهنمایی دکتر صادق زیباکلام، دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، تیرماه 1379.

 

تغییرات سال 2014

جوی عیاد، " ملکه ی پیش گویی"

دوازدهم دسامبر 2013 - پنج شنبه 21 آذر 1392 - رادیو صدای روسیه

در سال 2014، نقشه جهان تغییر خواهد کرد، و نفوذ روسیه نسبت به امریکا و چین بیشتر خواهد شد. قابل توجه شهروندان عربستان سعودی: آنها در آینده نزدیک با سیل مواجه خواهند شد. اینها تنها برخی از پیش گویی هایی است که جوی عیاد، " ملکه ی پیش گویی" ، در مصاحبه با "صدای روسیه" عنوان کرده است.

این زن جوان و جذاب در قاهره، معروف به "ملکه ی پیش گویی" است. در مصر، پیش گویی، یک پیشه ی باستانی و محترم است. فقط در قاهره تعداد پیش گویان و طالع بینان به هزاران تن می رسد. اما مصری ها افرادی کم باور هستند و به هر پیش گویی نمی توانند اعتماد کنند. اما بسیاری این زن را جدی می گیرند.

جوی عیاد - کارشناس هنر فرانسه و طالع بینی حرفه ای و مسلط به معانی رمز اعداد است. پیش بینی های وی نزدیک به یک دهه در حال انتشار است. و بسیاری از طرفداران او مطمئنند که پیش بینی ها وی با دقت شگفت انگیزی به حقیقت می پیوندند.

اما شهرت واقعی برای جوی عیاد، شاید تنها امسال، وقتی که سرنگونی محمد مرسی رئیس جمهور مصر را پیش بینی کرد، بدست آمد. او این پیش بینی را زمانی اظهار کرد که رئیس جمهور، از موضع بالایی برخوردار بود. اما خانم عیاد از صفحه تلوزیون نظر خود را در خصوص خروج مرسی از قدرت بیان می کرد. مجری تلویزیون در پاسخ، فقط لبخند باور نکردنی می زد. در نتیجه، شکاکان به شکست خود اعتراف کردند.

 - خانم عیاد، لطفا در مورد برخی از پیش بینی های خود که به تازگی به عمل پیوسته اند یادآوری و آیا می توانید در مورد مکانیزم آشکار شدن آنها توضیحی بدهید؟

من مرگ عمر سلیمان معاون رئیس جمهور مصر، زمین لرزه ی ایران و طوفان در ایالات متحده را پیش بینی کردم. اینها همه در صفحه ی فیس بوک من ثبت شده بود. اما در مورد مکانیسم پیش بینی ها، این را هر کسی می خواهد به داند. من خودم هم می خواهم به دانم. برخی از پیش بینی هایم، خودم را نیز شگفت زده می کند و در ابتدا کاملا نمی فهمم که موضوع از چه قرار است. به عنوان مثال، به من الهام شد که به خاطر یک زن یکی از رهبران "اخوان المسلمین" مصر در معرض تحقیر قرار می گیرد ، و دیگری همانند یک زن رفتار می کند. در آن زمان وقتی که من آن را اعلام کرد، خودم نمی توانستم واقعیت را توضیح دهدم. اما به زودی «اخوانی ها» سرنگون شدند و رهبر روحانی آنها تلاس مرد که با روبنده از مصر فرار کند. نیمی از پیش بینی ها درست از آب درآمد. و بعدا نیم دیگر آن زمانی مشخص شد که حیرات الشاطر، یکی از رهبران"اخوان المسلمین" به خاطر همسرش از رابطه بین "اخوان المسلمین" و "حماس" پرده برداشته شد. همسر وی مسئول هماهنگ کننده ی بین دو حزب بود. هم چنین پیش بینی کردم که السیسی (وزیر دفاع مصر، در اواخر ماه ژوئن و اوایل ماه جولای) از محبوبیت بالایی برخوردار خواهد شد که آن نیز به واقعیت پیوست. من آن را چند ماه قبل از انقلاب 30 ژوئن گفتم.

- این چیزی است که ما در مورد گذشته گفتیم. آینده را چگونه می بینی؟

از آنجا که من با "صدای روسیه"، مصاحبه می کنم، این برای اولین بار می گویم که روسیه حتی بیش از امریکا و چین، نفوذ زیادی در جهان پیدا می کند. مصر در میان کشورهای عربی یک بار دیگر نقش رهبر را ایفا می کند. بین مصر و روسیه یک اتحاد قوی ایجاد می شود. زمان دشواری در انتظار همسایگان مصر است. یک انقلاب دوم در تونس بروز خواهد کرد و دولت در لیبی تغییر می کند. ضمنا در منطقه ما، بلایای طبیعی رخ می دهد. به عنوان مثال، در مصر برف می بارد. در عربستان سعودی ، به احتمال زیاد در جده، سیل جاری می شود. در سال 2014، نقشه جهان تغییر خواهد کرد از جمله روسیه تحت تاثیر آن قرار می گیرد. همچنین روسیه یک حمله تروریستی را خنثی می کند. این مهم از طریق ساختارهای امنیتی و فن آوری های خاصی صورت می گیرد که ما از آناطلاع کافی نداشته، اما در واقع یکی از پیشرفته ترین ها در جهان است. به طور کلی به زودی در جهان، تغییرات زیادی به وقوع خواهد پیوست. تمام رویدادهای مهمی که آغاز گر دوره جدید است، در سال 2013 رخ داده است. هم اکنون همه ما باید در انتظار دوران جدید باشیم. آنها در حال فرا رسیدن هستند.

آیا ما ایرانیان بی اهتمام هستیم؟ علیرضا خوش کیش

ما تقریبا در بسیاری از زمانها، بسیاری از مکانها و بسیاری از امور،  یک رضا خان میر پنج بالای سرمان داشتیم ، اما بلافاصله بعد از اینکه عنصر نطارت حداکثری از روی ما برداشته می شود ما کارخودمان را میکنیم و بار خودمان را می بریم  . شاید  عموم ما اعتقاد داریم به اینکه کسی هست که کار ها را بکند یا کسی نمی فهمد ما چه می کنیم و چه نمی کنیم . ما آینده نگر نیستیم ، کاری نمی کنیم برای اینکه حاصلش بماند ، کاری میکنیم برای اینکه کاری کرده باشیم .ما  از درک واقعیت امور عاجز یم یا خودمان را به خواب می زنیم .
 ما برا ی پیشرفتمان به خیلی از چیزها احتیاج داریم ، همه ماها که در دنیای خارج زندگی میکنیم  حتما موفق و حتما سخت کوش نیستیم . هر کس که بن مایه دارد خوب میشود در انجا و بقیه ، خیر .
ما حتی خبرهایمان را بنا به میلمان می شنویم . موفقیت ایرانیان خارج از کشور را به پای همه ی ایرانیان مینویسیم و از شکستهایشان نام نبرده و یاد هم نمی کنیم . و آنگاه نتیجه می گیریم همه ی ایرانیهایی که رفتند خارج در محیط آنجا با دیسیپلین و .... آنجا خوب شده اند . . ظاهرا اینطور نیست. از یک سو کسانیکه رفته اند در محیط های دیگرانسانهایی بوده اند با حداقلی از جسارت و فهم و تلاش و شعور که بالاتر از عامه قرار دارند و طبیعی است  که بخش بزرگی از آنها موفق شوند . از سوی دیگر از بین همینها هم عده ای هستند که اصلا موفق نمی شوند.
به نظر من نسخه ی خاصی برای ما جماعت ایرانی نمی توان پیچید ، ایا فرهنگ تک گرایی ما باعث این وضع شده که مثلا قدیم ها میگفتند ایرانیها در ورزشهای تیمی ضعیف و در ورزشهای انفرادی قوی هستند   . ، خوشبختانه با موفقیت تیم های والیبال و بسکتبال و حتی فوتبال ( گاهی از اوقات) این نظریه ابطال شد . برنامه ریزی کردند و موفق شدند . قابلیت هایشان را شناختند و موفق شدند ، تلاش کردند و موفق شدند.
این جامعه  ما چگونه است که برای عزاداری روز عاشورا و شادمانی پس از راهیابی تیم ملی به جام جهانی همه ی تلاش شان را بکار میگیرند و آن  می کنند که در عموم اوقات نمی کنند ؟ چگونه است که برای تقلب در امتحان ایده هایی بس شگرف به ذهنمان می آید ، برای دور زدن قانون هم چنین ، برای راضی کردن کارمند فلان اداره برای جلو انداختن کارمان هزار جور ترفند بکار می بندیم ، اما برای یافتن روشی که کارمان در ادارات را آنچنان انجام دهیم که همه چیز مثل ساعت کارکند ، یکهو عاجز می شویم .
برای حفظ پست سازمانی و موقعیتمان هزار جور ایده داریم اما برای بهبود وضع سازمانمان هرگز
مدیر هزینه هستیم و بس 
همانگونه که به مجلس ختم درگذشتگان می رویم به جلسات علمی نمی رویم 
معلمهای کلاس اول و مهد کودک بچه هایمان مان هر کسی میتواند باشد اما برای کلاس های دبیرستان و کنکور هرگز
میتوانیم اهتمام داشته باشیم و خودمان را جمع کنیم اما نه برای هر چیزی ؛ بلکه آن چیزی که عادت کرده ایم و راحتتریم در آن
برای دور تلویزیون بودن  و دنبال فلان سریال رفتن  و فلان مسابقه ی فوتبال خیابانهایمان خلوت می شود ، اما کتابفروشی هایمان هر رزو خالی تر از مشتری می شوند.
یک کلام  هستیم برای هر چیزی الا احقاق حق خودمان
تماشای مصدوم حادثه یا دعوای اشخاص برایمان مهمتر از رساندن او به بیمارستان یا باز کردن گره کور ترافیک است .
برای این موضوعات حاضریم همه چیز بنویسیم و همه نوع تحلیلی بدهیم اما در کار تخصصی خودمان  مثل .... در گل می مانیم و وقت کافی هم هیچوقت نداریم
شاید بایستی یاد بگیریم جلوتر از نوک دماغ خود را ببینیم . شاید بایستی بفهمیم که قدر مان در عالم چقدر است و شاید ... هزار ان باید دیگر

خدا به ما ایرانیان ک... گ... می گوید: " ولم نجد له عزما " یعنی ما بی اهتمام هستیم !!!

امروز یک نامه به پست الکترونیکی من آمد که به علت جالب بودن در این جا قرارش می دهم:


  تغییر خویش
 
 
 
تفاوت کشورهای ثروتمند و فقیر، تفاوت قدمت آنها نیست.
برای مثال کشور مصر بیش از 3000 سال تاریخ مکتوب دارد و فقیر است!
                                                                                                                                                                          
اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که 150 سال پیش وضعیت قابل توجهی نداشتند، اکنون کشورهایی توسعه‌یافته و ثروتمند هستند.
                                                                                              
 
تفاوت کشورهای فقیر و ثروتمند در میزان منابع طبیعی قابل استحصال آنها هم نیست.
 
 
ژاپن کشوری است که سرزمین بسیار محدودی دارد که 80 درصد آن کوه‌هایی است که مناسب کشاورزی و دامداری نیست اما دومین اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمریکا را دارد. این کشور مانند یک کارخانه پهناور و شناوری می‌باشد که مواد خام را از همه جهان وارد کرده و به صورت محصولات پیشرفته صادر می‌کند.
 
 
مثال بعدی سوئیس است.
 
کشوری که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمی‌آید اما بهترین شکلات‌های جهان را تولید و صادر می‌کند. در سرزمین کوچک و سرد سوئیس که تنها در چهار ماه سال می‌توان کشاورزی و دامداری انجام داد، بهترین لبنیات (پنیر) دنیا تولید می‌شود.
سوئیس کشوری است که به امنیت، نظم و سختکوشی مشهور است و به همین خاطر به گاوصندوق دنیا مشهور شده‌است (بانک‌های سوئیس).
 
 
افراد تحصیلکرده‌ای که از کشورهای ثروتمند با همتایان خود در کشورهای فقیر برخورد دارند برای ما مشخص می‌کنند که سطح هوش  و فهم نیز تفاوت قابل توجهی در این میان ندارد.
 
 
نژاد و رنگ پوست نیز مهم نیستند. زیرامهاجرانی که در کشور خود برچسب تنبلی می‌گیرند، در کشورهای اروپایی به نیروهای مولد و فعال تبدیل می‌شوند.
 
 
پس تفاوت در چیست؟
 
 
تفاوت در رفتارهای است که در طول سال‌ها فرهنگ و دانش نام گرفته است.
 
وقتی که رفتارهای مردم کشورهای پیشرفته و ثروتمند را تحلیل می‌کنیم، متوجه می‌شویم که اکثریت غالب آنها از اصول زیر در زندگی خود پیروی می‌کنند:
 
 
.1اخلاق به عنوان اصل پایه
.2وحدت
.3مسئولیت پذیری
.4احترام به قانون و مقررات
.5احترام به حقوق شهروندان دیگر
.6عشق به کار
.7تحمل سختی‌ها به منظور سرمایه‌گذاری روی آینده
.8میل به ارائه کارهای برتر و فوق‌العاده
.9نظم‌پذیری
اما در کشورهای فقیر تنها عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی می‌کنند.
 
 
در کشور ما کسی که زیاد کار کند تراکتور نامیده می شود 
 
کسی که به قوانین احترام بگذارد بچه مثبت است
 
کسی که  اخلاقیات را رعایت کند برچسب پاستوریزه خواهد گرفت
 
 کسانی که حقوق دیگران را زیر پا می گذارند و افراد قالتاق، آدمهای زرنگ خوانده می شوند
 
انسانهای منظم افراد خشک وبیحال هستند
 
همه به دنبال یک شبه رفتن ره صد ساله
و.........
 
 
بیایید از خودمان شروع کنیم
 و از همین لحظه
 
 
ما ایرانیان فقیر هستیم نه به این خاطر که منابع طبیعی نداریم یا اینکه طبیعت نسبت به ما بیرحم بوده‌است.
 
ما فقیر هستیم برای اینکه رفتارمان چنین سبب شده‌است. 
 
ما برای آموختن و رعایت اصول فوق که (توسط کشورهای پیشرفته شناسایی شده است) فاقد اهتمام لازم هستیم.

چهره ی برزخی اعمال

کارهایی که ما انجام می‌دهیم، کم کم در روح ما به شکل ملکه در می‌آید. اگر کسی دو یا سه بار دروغ گفت و این کار را ادامه داد، به تدریج دروغگو می‌شود و ملکه دروغگویی در او شکل می‌گیرد.

عرضه اعمال 

همه مسلمانان به قیامت و حساب و کتاب ایمان دارند و معتقدند که اگر انسان به کسی ستم کند و یا حقّ کسی را ضایع کند، روز قیامت باید درباره آن پاسخ‌گو باشد، در قرآن مجید آمده است:

فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ
وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ

پس هر کس هم، ذره‏ای کار خیر انجام دهد، آن را خواهد دید؛
و هر کس هم، ذره‏ای کار بد کرده‏ایم. آن را خواهد دید؛۱

بزرگانی همچون حضرت امام خمینی(ره) معتقدند که این دو آیه شریفه، از محکمات قرآن هستند۲؛  یعنی از آیاتی هستند که به تأویل، توضیح و شرح و بسط فراتر از خود نیاز ندارند. بنابراین طبق مفادّ صریح این دو آیه، اگر کسی ذرّه‌ای” که حتّی به وزن نمی‌آید و یا تنها با ترازوهای بسیار دقیق به حساب می‌آید” خوبی انجام دهد، خودِ آن خوبی را می‌بیند؛ یعنی در برابر آن، مزد به او نمی‌دهند؛ بلکه همان‌کار خوب را به شخص برمی‌گردانند و اگر هم کار بدی را مرتکب شود، همان کار بد را به او تحویل می‌دهند.

مسلمان، وقتی این دو آیه را می‌بیند، باید اندکی تأمّل کند؛ هر کسی بهتر می‌داند که چه مقدار کار خوب و بد انجام داده است. در این زمینه مطالعۀ کتاب «منازل الآخرة»، نوشته مرحوم قوچانی(ره) بسیار مفید و قابل استفاده است. قلم روان مرحوم قوچانی، برای جوان‌ها لطافت بیشتری دارد. این کتاب به گفته شهید مطهّری(ره) مجموعه مکاشفات آن مرحوم است. یعنی ایشان این مسائلی را که نوشته، نخست دیده و سپس به قلم آورده است. کسانی که چشم برزخی دارند، چیزهایی می‌بینند که ما نمی‌بینیم. البته خدا ستّارالعیوب است و آبروی همگان را حفظ می‌کند و آن کسی هم که واقع را می‌بیند، حق ندارد آن را بازگو کرده و از اشکال واقعی مردم پرده بردارد.

صورت برزخی اعمال

کارهایی که ما انجام می‌دهیم، کم کم در روح ما به شکل ملکه در می‌آید. اگر کسی دو یا سه بار دروغ گفت و این کار را ادامه داد، به تدریج دروغگو می‌شود و ملکه دروغگویی در او شکل می‌گیرد. هنگامی که عمل و رفتاری در انسان عادت می‌شود، باطن انسان را با خود همراه و متناسب می‌کند. توضیح آن که ما یک چهرۀ ظاهری داریم که همه آن را می‌بینند و شامل چشم، لب، دهان، گوش و … می‌شود. امّا یک چهره باطنی هم داریم که بر اثر رفتارها و کارهای انسان شکل می‌گیرد؛ به عنوان مثال چهره باطنی افرادی که دائم مردم را فریب می‌دهند، به شکل میمون است. کسانی که منافق‌اند، دو زبان دارند که یکی از آنها پشت سرشان است. آن هایی که متکّبرند، به شکل مورچه‌اند، از همه کوچک‌ترند و روز قیامت در زیر دست و پا هستند. آنان که زبان به طعنه می‌گشایند و دیگران را می‌آزارند، مثل عقرب‌اند. مردمی که مال یتیم را می‌خورند، آتش‌خوار و آن کسانی که حرام‌خواری می‌کنند، کثافت‌خوارند. شهوت‌ران‌ها هم به شکل خوک‌اند. البته خداوند ایشان را این‌گونه نیافریده، بلکه خلقت آنها به صورت انسان بوده و آنان با اعمالشان، شاکلۀ خود را تغییر داده‌اند. این مسأله در روایات نیز آمده است.  امام صادق(علیه السلام) می‌فرمایند:
«وقتی خدا شما را خلق کرد، باطنتان مثل آیینه صاف و زیبا بود».
مسیحیّت امروز معتقد است که انسان، گنهکار به دنیا می‌آید! چون حضرت آدم(علیه السلام) یک خلافی مرتکبت شده است!؛ و برای همین باید او را غسل تعمید داد؛ امّا ما معتقدیم اگر آدم(علیه السلام) گناه کرد، به ما ربطی ندارد؛ زیرا:

کُلُّ امْرِئٍ بِمَا کَسَبَ رَهِینٌ
(آری) هر کس در گرو اعمال خویش است؛۳

علّامه طباطبایی(رحمة‌الله) می‌فرمایند: اوایل جوانی در نجف‌اشرف بودیم، شخصی بود که به او می‌گفتند: «شیخ عبود». مردی با بصیرت بود. اغلب به قبرستان وادی السّلام سر می‌زد. یک روز طلبه‌های جوان دور او را گرفتند و گفتند: چه خبر؟ گویا منتظر خبرهای عجیب و غریب بودند. آن مرد گفت: از این خبرهایی که شما می‌خواهید، نه، امّا خود یک خبر دارم. چند عدد از قبرها را دیدم که خالی هستند. از قبری پرسیدم: می‌گویند در قبر مار و مور و عقرب و جود دارد، ولی الآن که چیزی نیست؟ ناگاه شنیدم که قبر گفت: ای رفیق! ما که مار و مور نداریم. شما آدم‌ها خودتان مار و مور می‌آورید. این‌ها اعمال خود شماست و هرگز نمی‌توانید از اعمالتان فرار کنید.

—————-

پی نوشت ها:

۱٫ سوره زلزال، آیه ۷ و ۸
۲٫ چهل حدیث امام راحل، ص ۴۶۲
۳٫ سوره مدّثر، آیه ۲۱

حجت الاسلام والمسلمین آقاتهرانی

علل عقب‌ماندگی ایرانیان از دیدگاه استاد مصطفی ملکیان


علل عقب ماندگی ایران از دیدگاه استاد مصطفی ملکیان 


 عوامل عقب‌ماندگی ایرانیان
مصطفی ملکیان به اولویت فرهنگ بر سیاست معتقد است و بنابراین وظیفه روشنفکر
را بیشتر نقد فرهنگی جامعه می‌داند تا نقد سیاسی دولت. روشنفکران و مصلحان
اجتماعی به جای اینکه همیشه مجیز مردم را بگویند و فکر کنند تمام مشکلات متوجه
رژیم سیاسی است، باید از مجیزگویی مردم دست بردارند و به مردم بگویند چون شما
اینگونه‌اید حاکمان هم آنگونه‌اند. حاکمان زاییده این فرهنگ اند، جامعه‌ای که
فرهنگش این باشد ناگزیر سیاستش هم آن می‌شود و اقتصادش هم آن می‌شود. خطاست که
روشنفکران و مصلحان اجتماعی برای دست یافتن به محبوبیت اجتماعی مجیز مردم را
بگویند و بگویند که مردم هیچ عیب و نقصی ندارند، چراکه رژیم سیاسی ناشی از
مردم است و رژیم سیاسی بهتر به فرهنگ بهتر نیاز دارد. ملکیان در همین راستا به
عوامل و عناصری اشاره می کند که موجب عقب‌ماندگی ایرانیان شده است:

1. پیشداوری: اولین خصوصیتی که در ما وجود دارد، پیشداوری‌های فراوان
    نسبت به بسیاری از امور است. اگر هرکدام از ما به درون خودمان رجوع کنیم
    پیشداوری های فراوان می‌بینیم.
 
2. جزمیت و جمود: نوعی جزمیت (دگماتیسم    و جمود در ما ریشه کرده است. ممکن است ما معتقد باشیم که    
    فلان گزاره درست است.
   این سالم است. اما اگر معتقد باشیم که فلان گزاره محال است که درست نباشد؛ این
    محال است انسان را تبدیل به انسان دگمی می‌کند.
 
3. خرافه‌پرستی: ویژگی دیگر ما خرافه‌پرستی است، هم خرافه در بافت دینی و
    مذهبی و هم در بافت‌های غیر دینی و مذهبی. خرافه در بافت مذهبی یعنی چیزی که
    در دین نبوده و در آن وارد شده است. اما مهم‌تر این است که به معنای سکولار آن
    هم خرافه‌پرست هستیم. خرافی به معنای باور آوردن به عقایدی که هیچ شاهدی به
    سود آن وجود ندارد ولی ما همچنان آن عقاید را در کف داریم. راه‌حل درمان این
    سه عامل اول، تقویت روحیه استدلال‌گرایی است.
 
4. بها دادن به داوری‌های دیگران نسبت به خود.
 
5. همرنگی با جماعت.
 
6. تلقین‌پذیری: یعنی رایی را بیان کردن و آرای مخالف را بیان نکردن و
    مخاطب را در معرض همین رای قرار دادن. تلقین‌پذیری یعنی قبول تک‌آوایی
 
7. القاپذیری: با تلقین‌پذیری متفاوت است. در القا یک رای آنقدر تکرار
    می‌شود تا تکرار جای دلیل را بگیرد.
 
8. تقلید: یعنی اینکه من آگاهانه یا ناآگاهانه تحت‌ الگوی شخصی باشم.
 
9. تعبد: یعنی سخنی را پذیرفتن صرفاً به این دلیل که فلان شخص آن را گفته
    است.
 
10. شخصیت‌پرستی: کمتر مردمی به اندازه ما شخصیت‌پرست اند و شخصیت‌پرستی
     جز این نیست که شخصیتی خود را بر خود عرضه می‌کند و خوبی‌هایی که در زندگی
    اطراف خودمان نمی‌بینیم از سر توهم به او نسبت می‌دهیم و او را به دست خودمان
    بزرگ می‌کنیم.
 
11. تعصب: به معنی چسبیدن به آنچه داریم و نگاه نکردن به چیزهای فراوانی
     که نداریم.
 
12. اعتقاد به برگزیدگی: اینکه گمان می‌کنیم به نوعی مورد لطف خدا هستیم.
 
13. تجربه نه اندوختن از گذشته:, انسان‌های سالم کسانی هستند که در درونشان
     می‌توانند بزرگترین دشمنان خود را از لحاظ عاطفی ببخشایند، چراکه از لحاظ
     عاطفی باید بخشود اما از لحاظ ذهنی نباید فراموش کرد. اما متأسفانه ما عکس این
     عمل می‌کنیم،از لحاظ عاطفی نمی‌بخشیم و کینه‌جویی در ما زنده است، اما به لحاظ
     ذهنی فراموش می‌کنیم چرا که حافظه تاریخی ملت ما بسیار کند و تار است.
 
14. جدی نگرفتن زندگی:, سقراط از ما می‌خواست که در عین شوخ‌طبعی زندگی را
     جدی بگیریم. کسانی زندگی را جدی می‌گیرند که دو نکته را باور کنند: ۱. باور به
     مستثنی بودن از قوانین حاکم بر جهان؛ دلیل هر جدی نگرفتن مستثنی ندانستن خود
     از قوانین هستی است. ۲. نسبت‌سنجی در امور: انسان‌هایی که زندگی را جدی
     نمی‌گیرند چیزهای مهم تر را برای چیزهای مهم رها می‌کنند.
 
15. دیدگاه مبتذل نسبت به کار:, دیدگاه کمتر مردمی نسبت به کار تا حد
     دیدگاه ما نسبت به کار مبتذل است. ما کار را فقط برای درآمد می‌خواهیم و
     بنابراین اگر درآمد را بتوانیم از راه بیکاری هم به دست آوریم از کار استقبال
     نمی‌کنیم.
 
16. قائل نبودن به ریاضت:, ریاضت به معنای آنکه باید چیزهایی را فدا کرد
     تا چیزهای باارزش‌تری را به دست‌ آورد. ما می‌خواهیم همه چیز را داشته باشیم و
     وقتی دیدگاهمان نسبت به کار آنگونه است، نسبت به مصرف هم دیدگاهمان این‌گونه
     می‌شود و باعث می‌شود دچار مصرف‌زدگی شویم. کدام یک از ما برای آرمان‌های خود
     حاضر است به قدر ضرورت اکتفا کند؟ این مصرف‌زدگی ما را به دنائت می‌کشد. اگر
     به ضروریات زندگی قانع بودیم، مجبور به کرنش کردن نبودیم.
 
17. از دست رفتن قوه تمیز بین خوشایند و مصلحت:, مردمی که منافع کوتاه‌مدت
     را ببینند و قدرت دیدن منافع درازمدت را نداشته باشند در معرض فریب‌خوردگی
     هستند.
 
18. زیاده‌گویی:, ما ملت پرسخنی هستیم و آسان‌ترین کار برای ما حرف‌ زدن
     است.
 
19. زبان پریشی:, بدتر از پرسخنی ما زبان‌پریشی ما است. زبان‌پریشی به این
     معنا است که انسان حرف خود را خودش هم متوجه نمی‌شود.

20. ظاهر نگری:, ظاهر نگری به دلیل غلبه روحیه فقهی در دین بر کل کارهایمان
     سایه افکنده است. یعنی به جای آنکه ما به ارزش و انگیزه کار توجه کنیم فریفته
     ظاهر می‌شویم.

رزومه ی علمی دکتر بهروز رضایی منش

 

آر.  کی. ساپرا  (1393) "تفکرات مدیریت" ، ترجمه ی بهروز رضایی منش (و همکاران)، تهران، انتشارات صحرا دریا

 

 

Hafez Mollaabbasi, Behrooz Rezaeemanesh and Jamshid Salehi Sadaghiani, (2013), A study on relationship between emotional intelligence and organizational indifference through the organizational commitment: A case study of an Iranian firm , Quarterly "Growing Science ",  Volume 3 Issue 5 pp. ISSN 1923-9343 (Online)

 

رضائی منش، بهروز و دیگران. (1391) . رابطه ی رهبری تحول آفرین و سرمایه اجتماعی در کسب و کارهای کوچک ، فصلنامه ی مطالعات مدیریت (بهبود و تحول) ، سال بیست و یکم ، شماره ی 69 ، زمستان

 

-حبیب رودساز، رضایی منش، بهروز و توکلی شقایق . (1391) . تاثیر رفتار شهروندی سازمانی بر مزیت سازمانی، فصلنامه علمی پژوهشی مطالعات مدیریت (بهبود و تحول)، سال بیست و یکم، شماره 68 ، پاییز 

فرد لوتانز(1391)  سرمایه روانشناختی" ، ترجمه  بهروز رضایی منش (و همکاران)، تهران، انتشارات علمی

 

جعفری محمد*,شریف زاده فتاح,قربانی زاده وجه اله,رضایی منش بهروز,دلخوش کسمایی ابوالقاسم، 
"
الگوی سرمایه اجتماعی، ابعاد و شاخص های آن در کلانتری های تهران بزرگ" ، پژوهش های مدیریت
 
انتظامی (مطالعات مدیریت انتظامی)، پاییز 1391; 7(3):370-396.

* رضایی منش، بهروز و دیگران، (1390)،  تاثیر ناب سازی لجستیک بر عملکرد کسب و کار ، فصلنامه مدیریت و توسعه ،1390 ، شماره 49

 

*رضائی منش، بهروز و کرمانشاهی، شایق (1389).  رابطه معنویت با تعهد سازمانی در محیط کار (مطالعه موردی فرودگاه مهرآباد)، فصلنامه علمی و پژوهشی بصیرت ، 1389 ، شماره ی 89 ، ص 89 ، 

 

*ر ضایی منش، بهروز - اثناعشری،محمد (1390). بقای سازمان در محیط های قابل انعطاف است: در تکاپوی جو سازمانی سالم تئوری های درو و نزدیک، "توسعه مدیریت » تیر ماه، شماره 87 ، (3 صفحه - از 24 تا 26)

 

* سازمان اداری ایران در عصر صفویان ، رضایی منش، بهروز ، "کتاب ماه تاریخ و جغرافیا  بهمن 1389 - شماره 153 ، .(8 صفحه - از 12 تا 19)

 

 اسکات، ریچارد   (1387) "سازمان ها " ، ترجمه ی بهروز رضایی منش و سینا محمد نبی، تهران، انتشارات سائسی 

 

* عوامل موثر بر ایجاد سازمان یادگیرنده ، نویسندگان: رضایی منش، بهروز  - نوربخش،مهدی ، نشریه: مدیریت » مطالعات مدیریت صنعتی » تابستان 1385 - شماره 13 ، (24 صفحه - از 123 تا 146)

 

*  رضائی منش، بهروز و فقیهی ابوالحسن. (1384)، "اخلاق اداری"، " فصلنامه مطالعات مدیریت"، پاییز، شماره 47، (26 صفحه - از 25 تا 50)

 

* دکتر شریعتی و کارل مارکس ، رضایی منش،بهروز ، نشریه ی  گزارش » آبان 1380 - شماره 128 ، (3 صفحه - از 62 تا 64)

 

* پارادایم تفسیری و مطالعه سازمان ، نویسنده: رضایی منش، بهروز ، "مطالعات مدیریت بهبود و تحول پاییز 1373 - شماره 15 ، (12 صفحه - از 39 تا 50)

 

* هرمنوتیک چیست؟ ، نویسنده: رضایی منش، بهروز ، "مطالعات مدیریت بهبود و تحول" بهار و تابستان 1378 - شماره 21 و 22 ، (7صفحه - از 209 تا 215)

 

*رضائی منش، بهروز. (1378)، "عقلانیت و تئوری سازمان".  "مطالعات مدیریت بهبود و تحول » بهار و تابستان 1378 - شماره 21 و 22 ، (12 صفحه - از 187 تا 198)

 

* رضایی منش، بهروز ، (1377). "مطالعات مدیریت بهبود و تحول » زمستان  - شماره 20 ، (3 صفحه - از 175 تا 177) 

 

*رضائی منش، بهروز. (1377). تفهم، "فصلنامه مطالعات مدیریت"  زمستان 1377 - شماره 20 ، (4 صفحه - از 171 تا 174)

 

 

 Rezaee manash,Behrooz,The study of sub-ethics in part of Iran's public service, thesis of Ph.D and course of management public ,management factulty and accounting Allameh Tabbatabbaee university(2004). 

 

https://mail.google.com/mail/u/0/images/cleardot.gif

 

گوهر و صدف دین (ذاتیات و عرضیات دین)


یکی از مسائلی که در سال های اخیر در کشور ما، در زمینه دین شناسی مورد بحث قرار می گیرد، بحث گوهر و صدف دین است کسانی که این بحث را مطرح می کنند، تلاش دارند تا آموزه های دینی را به دو دسته تقسیم کنند. که یک دسته دارای ارزش بیشتری هستند و در واقع هدف اصلی دین می باشد و ارزش های ذاتی دین به شمار می روند و دسته دوم آموزه هایی هستند که نسبت به گروه اول ارزش کمتری دارند و مهم ترین خصوصیت شان این است که راه و وسیله ای برای رسیدن به آن ارزش های اصلی هستند، که گوهر محسوب می شوند، و این احکام همچون صدفی هستند که هم گوهر اصلی دین را حفظ می کنند و هم آن را پرورش می دهند و اگر آن گوهر نباشد این صدف ارزش خود را از دست می دهد؛ چنان که اگر صدف نباشد، کسی نمی تواند به گوهر برسد به علاوه که گوهر را نمی توان به خوبی محافظت کرد. 
مثلاً در یک کشور قانون اساسی که اهداف و ارزش های اصیل را تبیین می کند، می تواند گوهر محسوب شود و سایر قوانین عادی که برای اجرایی کردن اهداف قانون اساسی تنظیم می شوند، صدف این قوانین هستند اصل این تقسیم بندی، مورد تأیید علمای اسلامی نیز می باشد و آن را قبول دارند، ولی مهم آن است که اولاً بدانیم گوهر دین کدام است و صدف آن چیست و ثانیاً متوجه باشیم که صدف بودن چیزی باعث بی ارزشی و رها کردن آن نمی شود، بلکه تمام آموزه های دینی لازم الاجرا هستند و کسی نمی تواند آن ها را کنار بگذارد و فایده این تقسیم بندی آن است که گوهر دین توسط صدف آن حفظ می شود و مهمتر آن که اعمال ظاهری و روبنایی با گوهر دین ارزش گذاری و سنجیده می شوند و معیار صحت و سعادت آنها، مطابقت شان با گوهر دین می باشد. 
برای شناخت گوهر و صدف اصلی دین، می توان به بحث های مربوط به اهداف انبیاء و آیات مربوط به بعثت انبیاء مراجعه کرد. 
آیت الله جوادی آملی، نظریات مختلفی را دربارة گوهر و صدف دین نقل کرده اند.[1] و خودشان نیز معتقدند که هدف اصلی دین، تعالی یافتن و نورانی شدن انسان است.[2] 
شهید مطهری نیز هدف اصلی دین را شناخت و نزدیک شدن به خدا معرفی می کنند[3] که البته تفاوتی بین دو نظر وجود ندارد. نظر این دو عالم بزرگوار را می توان از آیات قرآن و روایات اهل بیت استخراج کرد. چنان که آیات متعدد، قرآن کریم هدف انبیاء را تزکیه معرفی می کند. در آیات دیگر می فرماید قدافلح من زکیها (شمس، 9) و یا قد افلح من تزکی (اعلی، 14) به این معنا هر کس تزکیه کند و رستگار می شود. پس هدف انبیاء آن است که انسانها برای رسیدن به فلاح و سعادت، به تزکیه خود بپردازند. 
البته در آیات دیگر اهداف دیگری نیز ذکر شده است مثل اقامه قسط و عدل اجتماعی (25 حدید) و یا حل اختلافات مردم (213 بقره) ولی چنان که شهید مطهری نیز ذکر کرده اند، این اهداف میانی دین هستند، ولی هدف اصلی دین همان سعادت و جاودانگی فرد می باشد و لذا احکام و فروعات همه صدفی هستند که گوهردین را حفظ می کنند و راه رسیدن به گوهر را نیز نشان می دهند و در عین حال ارزش خود آنها هم به آن است که پیوسته با گوهر باشند، و چنان که انسانی که از نردبانی صعود می کند اگر بخواهد پله های پایینی را بردارد به این گمان که چون بالا رفته پس به آن نیازی ندارد، بی گمان سقوط خواهد کرد. کسی که بخواهد به تصور رسیدن به گوهر دین، صدف آن را رها کند در واقع خود را به ضلالت انداخته است. 
بحث گوهر دین را از زاویه ای دیگر نیز می توان پی گیری کرد. و آن گوهر مشترک ادیان مختلف می باشد، که البته به دلیل تفاوت های فراوان همه ادیان موجود در عالم، از ادیان بدوی و بدون خدا گرفته تا مسیحیت و اسلام نمی توان وجه مشترکی برای همه آنها پیدا کرد، ولی در میان ادیان ابراهیمی و الهی، مشترکات فراوانی یافت می شود از جمله باور به اصول سه گانه توحید، نبوت معاد و نیز بسیاری از باورهای فرعی مثل فرشتگان... و همچنین اعمال و مناسک عبادی که در این ادیان وجود دارد. 
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر: 
1ـ مطهری مرتضی، مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی؛ (وحی و نبوت) ص 21 ـ 56. 
2ـ خسروپناه، عبدالحسین، قلمرو دین، مرکز مطالعات و پژوهش های فرهنگی حوزه علمیه، قم.


[1] . جوادی آملی، عبدالله، دین شناسی، قم، نشر اسراء، 1381، ص 59 ـ 73. 
[2] . جوادی آملی، عبدالله، نسبت دین و دنیا، قم، نشر اسراء، 1381، ص 25. 
[3] . مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، تهران، صدرا، ج2، ص177.

جامعه شناسی دین

جامعه شناسی دین از اصطلاحاتی است که اخیراً در ادبیات دینی و فرهنگی کشور ما متداول گشته است و امروزه افراد زیادی از آن بهره می برند. در این فرصت بر آنیم به بررسی این واژه و تفاوت آن با جامعه شناسی دینی بپردازیم تا اندکی در رفع ابهام از این واژه نقش ایفا کرده باشیم. 
پیش از بحث پیرامون اصطلاح مذکور لازم است تعریف و توضیحی کوتاه از اصطلاح مهم دیگر یعنی جامعه شناسی بدهیم. جامعه شناسی (sociology) عبارت است از بررسی علمی رفتار اجتماعی انسان هنگامی که آدمی در مظاهر جمعی اش مورد مطالعه قرار می گیرد.[1] براساس این تعریف جامعه شناسی با تمام فعالیت های جمعی آدمی مانند فعالیت های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و مذهبی مرتبط می گردد. جامعه شناسی سعی در تعریف قوانینی دارد که رفتار انسان را در زمینه های اجتماعی، کنترل و هدایت می کند. اما این گونه مطالعات و بررسی ها تا قرن 19 هنگامی که مفهوم اجتماع (socity) نهایتاً از حکومت (state) جدا شد رواج پیدا نکرد. در آن زمان بود که جامعه شناسی به رشته ای مستقل تبدیل گردید. واژه جامعه شناسی در سال 1838 توسط آگوست کنت (1798 ـ 1857 م) ابداع شد. او سعی کرد که تمام مظاهر فرهنگی، سیاسی و اقتصادی زندگی را تحلیل کند و اصول یکپارچه ساز جامعه را در هر مرحله ی رشد اجتماعی بشر معرفی نماید. 
با توجه به تعریف جامعه شناسی دین (sociology of religion) رشته ای تحقیقی است که در آن جامعه شناس در صدد درک چگونگی تأثیر اعمال و اعتقادات دینی یک گروه خاص در جامعه می باشد و نیز او در پی آن است که بداند این اعمال و اعتقادات دینی چگونه در ساختار اجتماعی مشارکت می ورزند. این رشته بسیار پیش از دوران آگوست کنت (1798 ـ 1857 م) مخترع و واضع واژه ی جامعه شناسی وجود داشته است. در زمانهای قبل از او گزنفون هنگامی که به بررسی این مطلب پرداخت که خدایان مردم اتیوپی سیاه بودند و بینی آنها کوچک و انتهای آن بالا آمده بود، در حالی که خدایان سرزمینهای اروپایی چشمان آبی و موهای قرمز داشتند، به این رشته پرداخته بود. همچنین فیلسوف مسلمان، ابن خلدون در مقدمه ی کتاب العبر (1377 م) که کتابی راجع به جهان است از نقش دین در ظهور و افول پادشاهان شمال آفریقا صحبت می کند. جامعه شناسی دین به بررسی مدرن و روش مند دین و جامعه می پردازد، یعنی با جستجوی قواعد و تنظیمات دین و جامعه، آنها را به عنوان شبکه ها و نظامهای به هم پیوسته ی اندیشه، احساسات، رفتار مورد پژوهش قرار می دهد. 
مطلب دیگر این که «ظهور مطالعات جامعه شناختی درباره ی دین در دوران معاصر با مطرح شدن سرمایه داری، تکثرگرایی فرهنگی، تساهل دینی و حالات آزادی خواهانه بسیار مرتبط است بنابراین این رشته را نمی توان طریقی تکوینی (عقلی ـ طبیعی) در مطالعه ی دین و جامعه تلقی کرد. برعکس، این شاخه رشته ای است که مصنوع فرهنگ می باشد که با نهضت های تاریخی منحصر به فرد در اندیشه ی اجتماعی غرب حاصل شده است. این رشته محققان را قادر می سازد یا مجبور می کند که خود را از ادعاهای هنجاری که از ناحیه ی ادیان یا جوامعی که آنها را مطالعه می کنند تحمیل شده است جدا سازند در نتیجه، جامعه شناسی دین محصول یکی ازمسائل پرنفوذ خود یعنی دنیوی کردن اندیشه و سازمانهای دین تلقی می گردد.»[2] 
در آخر این که جامعه شناسی دینی: علمی است که دست کم در یکی از ارکان خود یعنی موضوع، غایت و روش تحقیق خود از آموزه های دینی بهره می جوید و در مقابل جامعه شناسی سکولار در هیچ یک از این ارکان از دین کمک نمی گیرد. 
روانشناسی دینی نیز رویکردی است که دست کم در یکی از ارکان خود یعنی موضوع، غایت و روش تحقیق از آموزه های دینی بهره می جوید و برای آنها در این امور اعتبار و ارزش خاصی قائل است ولی در مقابل روانشناسی سکولار در هیچ یک از این ارکان از دین کمک نمی گیرد. 


[1]-The Columbia encyclopedia - Fifth edition - Columbia university pvess - Houyhton Mifflin company. Sociology. 
[2]-Mircea Eliade: The Eneclopedia Of Religion Vol 13 P 385. 
میر، چاالیاد. ج 13، ص 385. 

دین و ایدئولوژی

در سؤال فوق رابطه دین و ایدئولوژی مورد پرسش قرار گرفته است،‌ اگر تعریف هر یک از این دو روشن باشد، رابطه آنها مشخص خواهد شد. درباره واژة ایدئولوژی گفته‌اند: لفظی است مرکب از «ایده + لوژی» به معنای عقیده شناسی و به معنی خود عقیده و طرز تفکر هم به کار می‌رود.[1] معنای اصطلاحی خاص ایدئولوژی عبارت است از: سیستم فکری که شکل و طرح کلی رفتار انسان را تعیین می‌کند و به عبارت دیگر ایدئولوژی یک سلسله آراء کلی هماهنگ دربارة رفتارهای انسانی است.[2] و طبق تعریف دیگر، ایدئولوژی، اندیشه‌ای عمل زا است.[3] 
ایدئولوژی، در اصل واژه‌ای فرانسوی و به معنای، علم یا مطالعه ایده‌ها بوده و سپس معنای بین المللی و مهمتری پیدا کرده و در مقام دلالت بر مجموعه‌ای از باورها و رفتارها که با یکدیگر ارتباط دارند به کار رفته است.[4] برخی نویسندگان که با غرض خاصی، (نفی دخالت دین در مسائل اجتماعی و سیاسی)[5] به نفی ایدئولوژی پرداخته‌اند، این واژه را طوری معنا نموده و لوازمی برای آن شمرده‌اند که منفی و مطرود بودن آن نیاز به بحث زیادی نداشته باشد، مثلا گفته‌اند، ایدئولوژی مرامنامه انسانی است که خودش را خدا می‌داند.[6] و لوازم آن علاوه بر وارونه نمائی و غفلت آمیز بودن، خدمت به منافع گروهی و مشروعیت بخش قدرت حاکم است.[7] اگر در معنی لغوی و اصطلاحی این واژه دقت نماییم، این تعریف و لوازم آن از ایدئولوژی استفاده نمی‌شود، بلکه معنایی تحمیلی بر آن است. 
در تعریف دین گفته شده است؛ دین در لغت به معنی اطاعت و جزاء آمده و اصطلاحاً به معنای اعتقاد به آفریننده‌ای برای جهان و انسان و دستورات عملی متناسب با این عقاید می‌باشد.[8] با این تعریف از دین که مشتمل بر دستورات عملی و رفتار انسان است، روشن می‌شود که دین، همان ایدئولوژی به معنای عقیده و رفتار است، و می‌توان سیستم کلی احکام عملی دین را ایدئولوژی به حساب آورد.[9] 
در نوشته‌های شهید مطهری و استاد مصباح و دکتر شریعتی، عنوان ایدئولوژی اسلامی مطرح شده است. شهید مطهری می‌فرماید: ایدئولوژی جامع و کامل که در اصطلاح قرآن شریعت نامیده شده است یک فلسفه زندگی انتخابی، آگاهانه، آرمان خیز و مجهز به منطق است یعنی یک تئوری کلی، یک طرح جامع و هماهنگ و منسجم که هدف اصلی آن کمال انسان و تأمین سعادت همگانی است.[10] 
امّا این سؤال که ایدئولوژی می‌‌خواهد همه افراد را به یک شکل درآورد؟ پاسخ این است که در آن تعریف ناصحیح از ایدئولوژی یکی از لوازم آن «الیناسیون آور،[11] خواستار یکنواخت اندیشی، بی‌تحمل نسبت به تنوع و کثرت آراء»[12] دانسته شده است، امّا حقیقت این است که اگر یکسان سازی و یکنواختی به معنی اشتراک در همه جزئیات زندگی فردی و اجتماعی باشد، ایدئولوژی اسلامی چنین اقتضائی ندارد. و اگر به معنی اشتراک در سعادت ابدی و زندگی انسانی است اقتضا دارد. توضیح این که: ایدئولوژی، شامل احکام جزئی نمی‌شود، همانند این که «امروز باید به فلان فقیر صدقه داد.»[13] بلکه بر اساس آرمانهای ثابت انسانی و قوانین کلی استوار است.[14] یکسانی در زندگی انسانی و سعادت ابدی به این دلیل است که انسان دارای فطرتی یگانه و سرشتی یکسان است و بدیهی است که ایدئولوژی باید متکی بر ارزشهای انسانی و فطرت یگانه انسان باشد.[15] 
ایدئولوژی اسلامی با فطرت انسان هماهنگ است و هرگز نیاز به انضباط شدید و یک شکل سازی ناخواسته‌ای که در دیگر ایدئولوژیها هست، ندارد. مثلاً لنین می‌گوید: در درون حزب نه تنها آزادی عمل فرد، بلکه آزادی فکر، نیز باید شدیداً تابع انضباط حزب و وحدت فرماندهی باشد.[16] علت این سخت گیری و فشار، انحرافی بودن این ایدئولوژیها است، امور فطری و طبیعی احتیاج به این تحمیل و فشار ندارد.[17] 
نتیجه اینکه، ایدئولوژی به معنای اعتقاد و رفتار مطابق آن است و این معنا با دین منافاتی ندارد. و یک شکل سازی اگر به معنی هماهنگی همه انسانها در فطرت و سعادت و زندگی انسانی باشد اشکالی ندارد. اما یکسانی در همه جزئیات ذهنی و رفتاری و فردی و اجتماعی، نه لازمه ایدئولوژی است و نه لازمه دین است. 
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر: 
1ـ مصباح یزدی، محمد تقی، ایدئولوژی تطبیقی، قم، مؤسسه در راه حق، جلد اول از مجموعه سه جلدی. 
2ـ مطهری، مرتضی، انسان و ایمان، تهران، انتشارات صدرا. 
3ـ مطهری، مرتضی، مقدمه بر جهان بینی اسلامی، تهران، انتشارات صدرا.


[1] . مصباح یزدی، محمد تقی، ایدئولوژی تطبیقی، قم، مؤسسه در راه حق، ج1، ص3. 
[2] . همان. 
[3] . خامنه‌ای، سید محمد، مقدمه ویژگی‌های ایدئولوژی اسلامی، انتشارات مؤسسه ملی، 1354، ص19. 
[4] . جان پلاسناتس، ایدئولوژی، ترجمه عزت الله فولادوند، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، 1373، ص1ـ2. 
[5] . علیجانی، رضا، ایدئولوژی ضرورت یا پرهیز، انتشارات چاپخش، چاپ اول، 1380، ص24. 
[6] . سروش، عبدالکریم، فربه‌تر از ایدئولوژی، موسسه فرهنگی صراط، چاپ پنجم، 1376، ص373. 
[7] . همان، ص80. 
[8] . مصباح یزدی، محمد تقی، آموزش عقاید، سازمان تبلیغات اسلامی، 1374، ج1، ص28. 
[9] . همان، ص29. 
[10] . مطهری، مرتضی، انسان و ایمان، انتشارات صدرا، چاپ هشتم، 1371. 
[11] . فربه‌تر از ایدئولوژی، همان، ص80. 
[12] . همان، ص120. 
[13] . آموزش عقاید، همان، ج1، ص29. 
[14] . شریعتی، علی، بحثی در ایدئولوژی، پرسش و پاسخ، ص13. 
[15] . مطهری، مرتضی، انسان و ایمان، تهران، انتشارات صدرا، ص61. 
[16] . بعثت و ایدئولوژی، ص42، به نقل از کتاب ویژگی‌های ایدئولوژی اسلامی. 
[17] . ویژگیهای ایدئولوژی اسلامی، همان، ص16.